شبی رسید
هرکس هر شب با ترانه ای به خواب میرود. این ترانه را یا برایش میخوانند و یا خودش برای خودش میخواند
در دوازدهم مرداد ماه سال هزار و سیصد و سی یک در کوچه هما(اون وقتا اسمش این بود) پایین میدان رشدیه تهران، کودکی پا به عرصه وجود گذاشت که بعد ها از مشاهیر فامیل خود شد. این کودک که حالا معلومه چند ساله است امسال در سالگرد زاد روزباسعادتش، آخرین کتاب دوران پرشکوه زندگیش را تا آن لحظه، از یار گرمابه و گلستانی گرفت به بهانه هدیه تولد. یک جلد دیوان حافظ و مانند همه دیوانهای حافظ نامکرر. سه بار تفال براین دیوان زد و که دوبارش این غزل آمد. عالم ازناله عشاق مبادا خالی
اولین کتابی که یادم میاد برام خریدند وقتی بود که کلاس ششم ابتدایی بودم. سال 1341 از کتابفروشی بیژن در شهری از شهرهای آذربایجان یعنی مراغه، به نام کوهستان اسرارآمیز. سپاس در خور توجه بابام بود از تعداد متنابهی بیست در دفتر دیکته. کتاب را تا همین اواخر هم داشتم یا هنوز دارم نمیدونم. ولی این دفتر به عنوان سندی از معدود افتخارات دوران تحصیل هنوز هست. داستان یک و یا دو مرد بود که روزی یا شبی به کوهستانی رفتند و یا تصادفن گذرشون به کوهستانی افتاد و شب همون جا موندن و صبح که به خانه برگشتند دیدند که پدر و مادر و زن و بچه هاشون همه مردهاند و نوه نتیجه هاشون رو میدیدند. این که در این یک شبه خیلی زمان گذشته بود بر مردمانی که آنشب در کوهستان نخابیده بودند. یعنی همه مردم کره زمین. بعد از اون چون تا مدتی مدید که تا تابستان طول کشید، از کتاب دوم خبری نشد، خودم دست به کار شدم و با صاحب یک دکه روزنامه فروشی طرح دوستی ریختم. معلم بود و این شغل دومش بود.(بعضی ها چقدر شریفند، دو شغل یکی از یکی شریف تر) آدمی که ازپشت دریچه قفسی که نمیخاست از اون بیاد بیرون کاملن دیده میشد. هر چند من می بایستی باز سر می کشیدم تا میدیدمش. معمولن ازش کیهان بچه ها و اطلاعات کودکان (بعد ترها ولی این بار نه از اون که از کس دیگه و شهری دیگه اطلاعات دختران و پسران وجوانان و ....) میخریدم. کتاب هم داشت و شبی یک ریال کرایه میداد. روزی رفتم پیشش و یک کتاب ازش کرایه کردم در ساعت نه صبح و تا ساعت 11 اونو خوندم بردم براش و یکی دیگ گرفتم و ساعت 2 تموم شد و بردم براش که یکی دیگه بگیرم که دیگه اعتراض کرد و با لهجه ترکیش گفت: بابا این که نمیشه! تو باید شبی یک کتاب ببری این طوری با یک تومان تمام کتابهای مرا میخانی و این به من صرف نمی کنه. این بود که یک کتاب دیگه داد و اومدم خونه و تا ساعت نه صبح فردا چند بار خوندمش. تقریبن کلیه کتابهای مایک هامر و پلیسی و تروری را من از صدقه سر این آقا که خیلی از اونچه که حالا دارم از کتاب و کتابخانی و سواد را مدیون او هستم در اون تابستان گرم ولی مانند همه تابستانهای دوران تحصیل کوتاه، خاندم. بعد ها یعنی درست چهل سال بعد در سال 1381 دوباره گذرپوست به دباغ خانه افتاد و همان شهر رفتم. در سکانسی عین فیلم های فلینی (با اونا مو نمی زد) به دنبالش گشتم و پیداش کردم یعنی همون جایی که باید میبود دیدمش. خیلی از من کوتاه تر بود. شاید هشتاد ساله ولی با همان چشم ها. تا مدتها هنگ بودم