سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

شبی رسید

این شعر مال کیه؟ تو یاداشت هام پیداش کردم بی هیچ توضیحی
شبی رسید که در آرزوی صبح سپید
هزار عمر دگر باید انتظار کشید

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

وطن و هدایت

انتشارات امیرکبیر قدیما کتابهای در می آورد که کتابهای پرستو نام داشت و یک سری از مشهور ترین هاش سری کتابهای صادق هدایت بود. پشت این کتابها یک متن قشنگی بود که دوسه سطر آخرش اینه
همه امیدها و نا امیدی های مارا شناخت و دفتری برای ما گشود که شاید وسیله تفال باشد، تفال برای اینکه ببینند ملتی چگونه میزیسته است
حالا چرا اینارو نوشتم؟ چون که امروز عزیزی می گفت
میگویند : اگر شهر دوبلین از بین برود میتوان آن را از روی آثار جویس ساخت. و اگر فرانسه از بین برود میتوان آن را از روی آثار بالزاک ساخت. و پر بیراه نیست که بگوییم اگر وطنی این گونه که ما داریم اگر روزگاری از صحنه گیتی محو شود، و رغبتی برای بازسازیش باشد میتوان با رجوع به آثار هدایت و بویژه روح آثار این داستانسرای نامدار ادبیات معاصر ایران، خمیره و جورثومه ی آن را بافت واز نو ساخت

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۴

برای عزیزی که در خنده هایش فقط زندگی میبینم و بس

این عزیز ازم خاست که متن کامل شعر چند روز پیش رو بنویسم. تا جاییکه یادمه اینطوریه که پایین این متن میاد. البته دوباره لازم یاد آوریست که هر که نام شاعر رو برام بنویسه و نیز متن کامل شعر رو، وبلاگ بدوبیا به عنوان دانشمند شعر و شاعری وی را به تمام جهانیان خواهد شناساند و اگه بخاد، به قول آقای هادی صداقت، نویسنده شهیر، عکس تمام قدش رو به اندازه اصلی در این وبلاگ خاهیم نهاد، نهادنی. قبلن و قلبن از شاعر این شعر به خاطر هر گونه اشکالی عذر خاهی میکنم. و اینهم شعر
دیشب / بایاد مهربانی تو خاستم با گربه خیالم بازی کنم / چنگال زد به گونه ام از خشم و / چابک از دستم / لغزید و / رفت./ دیروز بود/ اکنون اورا دیدم / درفضا / تصویری مبهم از خود کشید / به سپیدی شعله نامش / بر دیوار سپید ذهن من/ شاعر از روی سهل انگاری / شاه بیت غزل را سیاه کرده بود / آن نام سپید را تباه کرده بود./ خاک است / ریشه گیاه است / پروانه ایست که میپرد بر سرم / تا در خون من شنا کند./ یادش ستاره ایست در جلال این شب تنها / آنکه دیگر / نمی راند / اسب خود را / در کنار اسب من / با شگفتی هایمان / در طول شب

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

پرویز دوایی

دوشنبه سی و یکم مرداد ربکای هیچکاک را از تله ویزیون دیدم و یاد سینما افتادم که یک وقتی چقدر خوب بود. هیچکاک خوب بود یا الانیا خوب نیستند؟ هیچکاک که خوب بود ولی الانیا در قد و قواره اون نیستند ، خیلی هم نیستند. میخام در مورد فیلم هم بنویسم ولی باید حتمن یادی کنم از پرویز دوایی که سینما را با او شناختم ولی ابزارآشنایی را قبل از شناختن او فراهم کرده بودم که آنهم چیزی نبود جز یک آپارات دستی که شرح ساختنش در ابتدای هر تابستان کوتاه دوران دبستان در مجلات مربوط به نوجوانان چاپ میشد. یک جعبه خالی نان برنجی کرمانشاهی، فکر کردید جعبه پر باید باشه؟ یک لامپ و دو عدد ذره بین و مقدار زیادی حوصله و سلیقه (که فاقد هر دوی این‌ها بودم) و چون سایر بچه های هم سن و سالم معمولن تلاشی ناموفق داشتم. یا لامپ جعبه را آتش میزد. یا فیلم اتش میگرفت یا بعدها فهمیدم که چرا با کشیدن سریع فیلم،تصویر روی ملافه‌ای که نقش پرده را بازی میکرد و روی دیوار بود متحرک نبود. و یا اگر فیلم را برعکس در سیستم قرار داده بودم، که نود درصد اوقات اینطور بود، از ذوق دیدن فیلم بدون خاموش کردن لامپ که میخاستم فیلم را درست کنم، دستم به وسیله لامپ میسوخت. یکی دوبار بابام کمکم کرد که به جای جعبه شیرینی از جعبه تخته ای که خودش درست میکرد استفاده کنم، میخ و چکش و تخته سه لایی و سنباده و اره و دو تا لوله و ....خلاصه. خدا بیامرز برای اینکارا لنگه نداشت و من کوچکترین ارثی از این خصلت نبرده‌ام. معمولن هم در پایان روز غم عدم موفقیت یا با آتش زدن فیلم‌ها، (بعدن مفصل در این باره مینویسم) ویا با دیدن یک فیلم در سینما در همان شب از دلم میرفت. پسر نمیدونی توی دوران دبستان توی یک شهر کوچک یعنی مراغه چه فیلمهایی که ندیدیم. هم آنونس فیلمها یادمه هم سینماها هم داستان فیلمها و هم هنرپیشه ها. چه فیلم‌هایی! مردآرام، مزد ترس، جدال در آفتاب، سنگام، دلهره، یکقدم تا مرگ، تارزان در انواع و اقسام خارجی و هندی، میدونید که هندی با خارجی فرق داره. فیلمی هم بود که مرحوم بیک ایمان وردی توش بازی میکرد و در تمام مدت سه سالی که ما در آن شهر بودیم فقط انونس اون رو دیدیم، هر بار که به سینما رفتیم بنام عذاب مرگ. این فیلم را بعدن نه دیدم و نه در باره‌اش چیزی شنیدم. خلاصه که میخام همین طوری در پیتی نقد بنویسم و به خوردتون بدم. یک وقتی میخاستم منتقد سینمایی بشوم ولی هر وقت که دست به قلم بردم یاد پرویز دوایی افتادم و ننوشتم. البته شیوه نقدهایی که در آتیه نه چندان دور و نه چندان نزدیک در این صفحه خاهید دید، کلن با نقد هایی که اینجا و اونجا می بینید فرق داره و اینکه چرا این نقدها زمان مشخصی نداره هم کاملن روشنه و رابطه مستقیمی داره با فیلم دیدن من
اصلن هم خاب پرویزخان را آشفته نخاهیم کرد

جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

دیشب

دیشب، راستی هر وقت در مورد دیشب میخام حرف بزنم یا واژه دیشب رو میشنوم، یاد شعری می افتم که حدود سی و چند سال پیش از رادیو شنیدم. اون رو از همون جایی که شنیدم روی نوار ضبط کردم که دیگه اون نوار نیست. شعر اینطوری بود
دیشب، با یاد مهربانی تو خاستم، با گربه خیالم بازی کنم، چنگال زد به گونه ام از خشم و چابک از دستم، لغزید و رفت. شعر نمیدونم مال کیه اگه شما میدونید بهم بگید که یک شب از شاعرش یادی کنیم یادستان. خلاصه تمامی سطر بالا در یک آن در ذهنم دوره میشه با شنیدن دیشب. واژه های دیگری هم هست که اونها را هم هر وقت میشنوم یک شعر یا متن دیگری سرتا سر در ذهنم خونده میشه که البته ربطی به نوشته امشب نداره و اگر روزی روزگاری ذکرشان ضرورتی پیدا کرد براتون می نویسم. حالا اینکه چقدر براتون مهمه که اینارو بدونین اونش دیگه به من مربوط نیست. خلاصه داشتم میگفتم که دیشب، دیشب، دیشب چی؟ یادم رفت. پس یه دور دیگه با هم شعر رو بخونیم
دیشب
با یاد مهربانی تو خاستم با گربه خیالم بازی کنم
چنگال زد به گونه ام
از خشم و
چابک از دستم
لغزید و رفت

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

اولین‌ها

این اولین‌ها با اون اولین‌ها، روشن تر بگم اولی‌های کیارستمی فرق داره. اون فیلمه و این نوشتس. اون در مورد کلاس اولی‌هاس و این در مورد کلاس آخری‌ها. بسه دیگه مقدمه بسه
تا حالا شده که در مورد اولین کارهایی که کردین، فکر کرده باشین. اولین باری که چیزی رو دیدین، اولین روزی که ....، به جای نقطه ها هرچی دلتون میخاد بذارین. فلسفه بافی هم نکنین که اولین بار خیلی از کارهااولین بار نبوده، بعله منم میدونم، منظورم از اولین بار یعنی اولین باری که یادتون میاد. امتحانش کنید. ترانه قشنگیه که میتونین شبهای زیادی باهاش بخابید
اینهم تعداد متنابهی مثال
اولین باری که سوار اتوبوس شدین، اولین باری که سوار هواپیما شدین، اولین باری که سوار تاکسی شدین، اولین باری که بستنی خوردین، اولین باری که دوچرخه سوار شدین. اولین لباسی که شکلش رو یادتون میاد چی بوده و چه رنگی، اولین کفشی که یادتون میاد براتون خریدن و یا خودتون برای خودتون خریدین، چه شکلی بوده، (این دو تا مثال بود). اولین معلمتون (در درسهای مختلف هم به همچنین). اولین دبستان، اولین کسی که اسمش رو یاد گرفتین، خودتونو لوس نکنین که بگین مادر. باور نمیکنین برین و از بچه های دوروبرتون بپرسین اسم مادرش چیه مطمئن باشین که بیشترشون میگن مامان و مثلن نمیگن ملیحه، در ضمن بچه که میگم نرین از بچه کلاس اولی بپرسین، بچه مذکور مثلن دوساله‌س، اولین فیلمی که تنها دیدین، اولین هنرپیشه‌ای که خودش یا کاراکترش شما رو تحت تاثیر قرارداد. اولین باری که خودتون بی کمک کسی از خیابون رد شدین، اولین ساندویچی که خوردین، اولین نوشابه ای که شناختین(آب قبول نیست)، اولین عید، اولین عیدی، اولین پارک، اولین سرسره یا چرخ و فلک، اولین جعبه مداد رنگی، اولین مجله ای که خودتون خریدین، یاروزنامه
.....
......
.....
اولین باری که عاشق شدین
در مورد این آخری، شاید هم آخرین بار

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

غزل مرداد 1384

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
در ده قدح، که موسم ناموس و نام رفت
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده، که عمر بر سر سودای خام رفت
بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه، دعای تو هر صبح و شام رفت
دل را – که مرده بود – حیاتی ز نو رسید
تا بوئی از نسیم می‌اش در مشام رفت
مستم کن آنچنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال، که آمد، کدام رفت
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند، از ره نیاز، به دارالسلام رفت
زاهد، تو دان و خلوت تنهایی و نماز
عشاق را حواله به عیش مدام رفت
نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود، ازآن در حرام رفت
دیگر مکن نصیحت حافظ، که ره نیافت
گمگشته‌ئی که باده نابش به کام رفت

جمعه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۴

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

در دوازدهم مرداد ماه سال هزار و سیصد و سی یک در کوچه هما(اون وقتا اسمش این بود) پایین میدان رشدیه تهران، کودکی پا به عرصه وجود گذاشت که بعد ها از مشاهیر فامیل خود شد. این کودک که حالا معلومه چند ساله است امسال در سالگرد زاد روزباسعادتش، آخرین کتاب دوران پرشکوه زندگیش را تا آن لحظه، از یار گرمابه و گلستانی گرفت به بهانه هدیه تولد. یک جلد دیوان حافظ و مانند همه دیوان‌های حافظ نامکرر. سه بار تفال براین دیوان زد و که دوبارش این غزل آمد. عالم ازناله عشاق مبادا خالی

اولین کتابی که یادم میاد برام خریدند وقتی بود که کلاس ششم ابتدایی بودم. سال 1341 از کتابفروشی بیژن در شهری از شهرهای آذربایجان یعنی مراغه، به نام کوهستان اسرارآمیز. سپاس در خور توجه بابام بود از تعداد متنابهی بیست در دفتر دیکته‌. کتاب را تا همین اواخر هم داشتم یا هنوز دارم نمیدونم. ولی این دفتر به عنوان سندی از معدود افتخارات دوران تحصیل هنوز هست. داستان یک و یا دو مرد بود که روزی یا شبی به کوهستانی رفتند و یا تصادفن گذرشون به کوهستانی افتاد و شب همون جا موندن و صبح که به خانه برگشتند دیدند که پدر و مادر و زن و بچه هاشون همه مرده‌اند و نوه نتیجه هاشون رو میدیدند. این که در این یک شبه خیلی زمان گذشته بود بر مردمانی که آنشب در کوهستان نخابیده بودند. یعنی همه مردم کره زمین. بعد از اون چون تا مدتی مدید که تا تابستان طول کشید، از کتاب دوم خبری نشد، خودم دست به کار شدم و با صاحب یک دکه روزنامه فروشی طرح دوستی ریختم. معلم بود و این شغل دومش بود.(بعضی ها چقدر شریفند، دو شغل یکی از یکی شریف تر) آدمی که ازپشت دریچه قفسی که نمیخاست از اون بیاد بیرون کاملن دیده میشد. هر چند من می بایستی باز سر می کشیدم تا میدیدمش. معمولن ازش کیهان بچه ها و اطلاعات کودکان (بعد ترها ولی این بار نه از اون که از کس دیگه و شهری دیگه اطلاعات دختران و پسران وجوانان و ....) می‌خریدم. کتاب هم داشت و شبی یک ریال کرایه میداد. روزی رفتم پیشش و یک کتاب ازش کرایه کردم در ساعت نه صبح و تا ساعت 11 اونو خوندم بردم براش و یکی دیگ گرفتم و ساعت 2 تموم شد و بردم براش که یکی دیگه بگیرم که دیگه اعتراض کرد و با لهجه ترکیش گفت: بابا این که نمیشه! تو باید شبی یک کتاب ببری این طوری با یک تومان تمام کتابهای مرا میخانی و این به من صرف نمی کنه. این بود که یک کتاب دیگه داد و اومدم خونه و تا ساعت نه صبح فردا چند بار خوندمش. تقریبن کلیه کتابهای مایک هامر و پلیسی و تروری را من از صدقه سر این آقا که خیلی از اونچه که حالا دارم از کتاب و کتابخانی و سواد را مدیون او هستم در اون تابستان گرم ولی مانند همه تابستان‌های دوران تحصیل کوتاه، خاندم. بعد ها یعنی درست چهل سال بعد در سال 1381 دوباره گذرپوست به دباغ خانه افتاد و همان شهر رفتم. در سکانسی عین فیلم های فلینی (با اونا مو نمی زد) به دنبالش گشتم و پیداش کردم یعنی همون جایی که باید می‌بود دیدمش. خیلی از من کوتاه تر بود. شاید هشتاد ساله ولی با همان چشم ها. تا مدت‌ها هنگ بودم