سه زن
هاسمیک به استقبال سه زنی رفت که در آستانه در ایستاده بودند. چه کسی در را برایشان باز کرده بود؟ نمیدانم. هر سه با چادر سفید. خودشان هم سفید بودند. دو تا چار شونه و یکی دو شونه. یکی از چار شونه ها و آن یکی که دو شونه بود مرده بودند.
هر سه همراه هاسمیک از میان برفهای حیاط رد شدند در حالیکه فقط جلوی پاشونو نگا میکردن از ترس اینکه نیافتند و بعد از مردن دست و پاشون هم بشکنه. منهم همراه آنها به داخل رفتم. هر کدام یک گوشه کرسی را اشغال کردند. بهترین جاهای کرسی را یعنی بالا چپ و راست. پایین ماند برای من و هاسمیک. نیلوفر هم بود ولی مشغول درس خاندن و یا نوشتن انشاء یا داستان. حتمن داشت دنبال راهی برای کشتن آخرین کسی که برای قهرمان داستان هایش مانده بود میگشت. داستان هایش معمولن زندگی نامه دختر بچه ای بود که تمامی کس و کارش را با مناسبت و بی مناسبت در مدت زمان کمی از دست میداد. و بعد از تمام شدن برایمان میخاند. حتا اگر فواید گاو و یا تعطیلات عید را چگونه گذراندید را هم مینوشت یک جوری دختری را توی متن وارد میکرد و در چند خط یتیمش میکرد و بی کس و کار. و من هیچ وقت نفهمیدم که چطوری این کار رو میکرد. استاد کشتن پدر و مادر و خاهر و برادر و عمه پیر و فرتوت و ..،بدون کوچکترین نقطه ضعفی در سناریو. نمیدانم شاید هم خودش را مینوشت چون گاهی اسم این دختر بی کس و کار نیلوفر بود.
هاسمیک با سینی چای به اطاق برگشت. هر سه زن خابیده بودند. بدون اینکه بیدارشان کند یکی یک چایی مقابلشون روی کرسی گذاشت و خودش نشست پیش من. در بدترین جای کرسی یعنی پایین. بدون کوچکترین تکیهگاه. وقتی پایین کرسی هستی فقط باید دراز بکشی به پشت یا دمر که من دمر بودم و مشغول بازی شطرنج با خودم. عین فیلم مهرهفتم برگمن و هاسمیک هم بافتنیاش رو برداشت و چیک و چیک مشغول بافتن شد. میله بافتنی دست راستش مدام توی موها و گوش راست من میرفت. چند بار عمدن میل را توی موهایم فرو برد و به جمجمهام فشار آورد که سرم را دور کنم. همیشه میترسیدم که برگردم و میله بافتنی بره توی چشمم و کور بشم ولی ترسم بیمورد بود چون هیچ وقت کور نشدم، یا شدم و خودم خبر ندارم.
زیر کرسی با پاهام بازی میکردم هر چند بارها پاهام رفته بود توی خاکستر منقل زیر کرسی و سوخته بود. هاسمیک طبق معمول گفت تلمبه نزن. حرفش تمام نشده بود که پاشنه پام محکم خورد به سقف کرسی و تاپی صدا کرد و هر سه زن یعنی دو تا مرده و یکی زنده، بیدار شدند. چند کلمه ای بین خودشان و هاسمیک رد و بدل کردند. چای سرد را که با اصرار هاسمیک عوض هم نشد خوردند و هاسمیک به آشپزخانه رفت که شاید میوه بیاورد. هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که هر سه دوباره خابیدند.
هاسمیک ظرف میوه را به آرامی روی کرسی گذاشت که بیدارشان نکند. توی سه تا بشقاب از هر میوهای یک دونه گذاشت و گذاشت جلوشون. چیزی که همیشه برای من سئوال بوده که اگر کسی بخاد این میوه ها را بخوره پوستش را باید چه بکنه؟ آنروز هاسمیک هم اینکار را نکرد و جلوی من هم چیزی گذاشت و خودش دوباره چیک و چیک مشغول بافتن چیزی شد که من نمیدانستم چیست. هر چه که بود شال سرنوشت و این جور چیزا نبود. من مشغول خوردن شدم که هاسمیک گفت دوباره آبروریزی نکنی. من هم گفتم باشه ولی نفهمیدم که چه آبروریزی کرده بودم که دوباره نباید میکردم؟
نمیدانم چه اتفاق دیگری آنها را بیدار کرد و مشغول خوردن میوه شدند در حالی که کلماتی که بیشتر به ناله شبیه بود تا صحبت کردن از حلقومشان بیرون میآمد.همه میوه هاشان را خوردند بدون اینکه بپرسند پوست میوه را چه کنیم. و بعد از چند دقیقه ظرفشان پر از پوست میوه بود و خودشان هم خاب.
نیلوفر وارد شد و آمد که داستانش را بخاند ولی فقط برای من و هاسمیک چون آن سه نفر خاب بودند. گریه هاسمیک بیدارشان کرد و نیلوفر مجبور شد که داستان را از اول برای آنها هم بخاند ولی آنها گریه نکردند چون همان دو سه جمله آخر خابیدند و وقتی که داستان تمام شد بیدار شدند و نیلوفر را مورد تشویق ویژه خود قرار دادند و تحسین ها کردند که با نیلوفر از اطاق زدیم بیرون و توی آشپزخانه د بخند. امیری پرسید چرا میخندید؟ ما جواب دادیم ولی او نفهمید و پرسید که شام چی میخورید؟ ما هم گفتیم گز. گفت گز که شام نمیشه. گفتیم که چرا میشه تو بخر که بخوریم میبینی که میشه. رفت و با گز برگشت. شام هم خوردیم.
امیری همون کسی بود که در را بروی سه زن باز کرده بود. چرا قبلن به این موضوع فکر نکرده بودم. از اون آدمایی بود که بهشون میگن مصدر سرکار ستوان. سرکار ستوان به اتفاق همسرش به یک جایی رفته بودند که ما آنجا نبودیم و چه خوب هم بود و شیرین چون میتوانستیم هم شام بخوریم هم گز و مجبور هم نبودیم آن سه زن را، دوتا مرده و یکی زنده، را ببینیم و سیخ و مودب هم باشیم. حالا میشد بالای کرسی نشست و یا از روی آن به پایین پرید و مسابقه هرکی بیشتر پرید را داد.
بعد از شام زیر کرسی داستان شب گوش دادیم. دیو و دلبر. در تمام طول داستان، مثل همیشه، پاهایم را یکی یکی وارد خاکستر منقل میکردم که مهارت خودم را قبل از سوختن در کشیدن سریع پا که معمولن درد برخورد پاها با بدنه کرسی از سوختن آنها بیشتر بود، آزمایش کنم. یا پاها را به بدنه منقل میچسباندم. شاید ریاضت بود. بازی با بدنه منقل خیلی سخت تر بود و تحمل ناپذیرتر و فقط شاید لالایی ویگن یا کاپریچی اسپانیول کورساکف در پایان داستان شب ممکن بود که مرا از این حس خودآزاری غریب دور کنه. هیچ کس اینرا نمیدانست. شاید نیلوفر میدانست چون خودش هم از این کارها میکرد. مثلن با سوزن و نخ پوست کف دستش را میدوخت. اینکار را منهم البته میکردم. این کار را بیشتر آدمای نسل در حال انقراض من میکردند. یک نوع قهرمانی بود در میان جمعی که همشون قهرمان بودند. یا خیال میکردند که قهرمانند. اینکار را حالا نمیتوانم بکنم. انگار گوشت پوستم بهم چسبیدهاند.
هاسمیک گفت تلمبه نزن. کی آمده بودند؟ امیری داشت گزارش شب را به فرماندهاش میداد. حرفی از گز نزد. خیلی طول کشید تا ما فهمیدیم که امیری در این گونه مواقع تنخواهی داشته که خرج کند و پاسخگو هم نباشد.
هاسمیک گفت تلمبه نزن ولی من گوش نکردم و آنقدر تلمبه زدم تا طشت پراز آب شد و با پاهای سوخته به درون آب داخل طشت رفتم و آب به قول شاعر علیه الرحمه خنکای مرهمی شد بر شعله زخمی. آب بخار شد از گرمای پاهایم و ابری شد بر بالای حیاط خانه که نبارید. نسیمی ملایم وزید و در مقابل دیدگان من و نیلوفر ابر را برد بر بالای یکی از دو سینمای شهر و آنجا شروع به باریدن کرد. مردم سینما چترهایشان را باز کردند و روی سرشان گرفتند و آخرین سکانس بنهور را به طور نیمه مستند تماشا کردند. موقع خروج از سینما حسابی خیس بودم که دختری پرسید: فیلمش گریه دار بود؟ گفتم آره ولی من گریه نکردم. پرسید چرا؟ گفتم مرد که گریه نمیکنه. گفت ولی من گریه کردم. پرسیدم چرا؟ گفت چون تمام کس و کار من مردهاند. خیلی خوشحال شدم که قهرمان داستانهای نیلوفر را دیدم. نیلوفر را صدا کردم که بیا قهرمان داستانهات اینجاست. آمد و از او پرسید اسمت چیه؟ گفت: رابعه. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی من چهارمین بچه خانواده هستم. گفتم یعنی اولن و ثانین و ثالثن شما مردهاند. گفت آره گفتم چه خوب! گفت آره. هر سه منو میزدن مخصوصن ثانین. حالا ولی خیالم راحته. گریهمم الکی بود و بعد در حالیکه دستاشو مقابل چشمهای من گرفته بود گفت: ببین چه خوب دستامو دوختم. راست میگفت الحق که خیلی هنر و جسارت بخرج داده بود چون نوک انگشتاش رو دوخته بود به کف دستش کاری که ما بلد نبودیم.
همش در این فکر بودم که چطوری این کارو کرده که ازش پرسیدم گفت: سوزن نخ. که زوزن شنیدم. پرسیدم یعنی بوسهل زوزنی اونو برات دوخته گفت آره. گفتم تو میدونی که این مرد عامل مرگ یکی از قهرمانان تاریخه که من خیلی دوستش دارم؟ پلیدترین مرد تاریخ همین بوسهل زوزنیه گفت: نه؟! گفتم آره. گفت باشه دیگه نمیگذارم اینکار رو بکنه ولی داستان اون قهرمان را برایم بگو. گفتم که بلد نیستم، وقتی که بزرگ شدم یادش میگیرم و برات تعریف میکنم. با هم دوست شدیم و پنج نفری به خانه آمدیم و دوباره رفتیم زیر کرسی و سوزش پاهام دوباره به سراغم آمد. ولی اهمیتی ندادم چون همش به این فکر بودم که حالا دیگه رابعه باید ما را هم از دست بدهد. ممکنه صبح که رابعه از خاب بیدار میشه ببینه که گاز کرسی همه ما را کشته؟ قبل از اینکه هاسمیک بگوید تلمبه نزن خابیدم و دیگر بیدار نشدم.
هر سه همراه هاسمیک از میان برفهای حیاط رد شدند در حالیکه فقط جلوی پاشونو نگا میکردن از ترس اینکه نیافتند و بعد از مردن دست و پاشون هم بشکنه. منهم همراه آنها به داخل رفتم. هر کدام یک گوشه کرسی را اشغال کردند. بهترین جاهای کرسی را یعنی بالا چپ و راست. پایین ماند برای من و هاسمیک. نیلوفر هم بود ولی مشغول درس خاندن و یا نوشتن انشاء یا داستان. حتمن داشت دنبال راهی برای کشتن آخرین کسی که برای قهرمان داستان هایش مانده بود میگشت. داستان هایش معمولن زندگی نامه دختر بچه ای بود که تمامی کس و کارش را با مناسبت و بی مناسبت در مدت زمان کمی از دست میداد. و بعد از تمام شدن برایمان میخاند. حتا اگر فواید گاو و یا تعطیلات عید را چگونه گذراندید را هم مینوشت یک جوری دختری را توی متن وارد میکرد و در چند خط یتیمش میکرد و بی کس و کار. و من هیچ وقت نفهمیدم که چطوری این کار رو میکرد. استاد کشتن پدر و مادر و خاهر و برادر و عمه پیر و فرتوت و ..،بدون کوچکترین نقطه ضعفی در سناریو. نمیدانم شاید هم خودش را مینوشت چون گاهی اسم این دختر بی کس و کار نیلوفر بود.
هاسمیک با سینی چای به اطاق برگشت. هر سه زن خابیده بودند. بدون اینکه بیدارشان کند یکی یک چایی مقابلشون روی کرسی گذاشت و خودش نشست پیش من. در بدترین جای کرسی یعنی پایین. بدون کوچکترین تکیهگاه. وقتی پایین کرسی هستی فقط باید دراز بکشی به پشت یا دمر که من دمر بودم و مشغول بازی شطرنج با خودم. عین فیلم مهرهفتم برگمن و هاسمیک هم بافتنیاش رو برداشت و چیک و چیک مشغول بافتن شد. میله بافتنی دست راستش مدام توی موها و گوش راست من میرفت. چند بار عمدن میل را توی موهایم فرو برد و به جمجمهام فشار آورد که سرم را دور کنم. همیشه میترسیدم که برگردم و میله بافتنی بره توی چشمم و کور بشم ولی ترسم بیمورد بود چون هیچ وقت کور نشدم، یا شدم و خودم خبر ندارم.
زیر کرسی با پاهام بازی میکردم هر چند بارها پاهام رفته بود توی خاکستر منقل زیر کرسی و سوخته بود. هاسمیک طبق معمول گفت تلمبه نزن. حرفش تمام نشده بود که پاشنه پام محکم خورد به سقف کرسی و تاپی صدا کرد و هر سه زن یعنی دو تا مرده و یکی زنده، بیدار شدند. چند کلمه ای بین خودشان و هاسمیک رد و بدل کردند. چای سرد را که با اصرار هاسمیک عوض هم نشد خوردند و هاسمیک به آشپزخانه رفت که شاید میوه بیاورد. هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که هر سه دوباره خابیدند.
هاسمیک ظرف میوه را به آرامی روی کرسی گذاشت که بیدارشان نکند. توی سه تا بشقاب از هر میوهای یک دونه گذاشت و گذاشت جلوشون. چیزی که همیشه برای من سئوال بوده که اگر کسی بخاد این میوه ها را بخوره پوستش را باید چه بکنه؟ آنروز هاسمیک هم اینکار را نکرد و جلوی من هم چیزی گذاشت و خودش دوباره چیک و چیک مشغول بافتن چیزی شد که من نمیدانستم چیست. هر چه که بود شال سرنوشت و این جور چیزا نبود. من مشغول خوردن شدم که هاسمیک گفت دوباره آبروریزی نکنی. من هم گفتم باشه ولی نفهمیدم که چه آبروریزی کرده بودم که دوباره نباید میکردم؟
نمیدانم چه اتفاق دیگری آنها را بیدار کرد و مشغول خوردن میوه شدند در حالی که کلماتی که بیشتر به ناله شبیه بود تا صحبت کردن از حلقومشان بیرون میآمد.همه میوه هاشان را خوردند بدون اینکه بپرسند پوست میوه را چه کنیم. و بعد از چند دقیقه ظرفشان پر از پوست میوه بود و خودشان هم خاب.
نیلوفر وارد شد و آمد که داستانش را بخاند ولی فقط برای من و هاسمیک چون آن سه نفر خاب بودند. گریه هاسمیک بیدارشان کرد و نیلوفر مجبور شد که داستان را از اول برای آنها هم بخاند ولی آنها گریه نکردند چون همان دو سه جمله آخر خابیدند و وقتی که داستان تمام شد بیدار شدند و نیلوفر را مورد تشویق ویژه خود قرار دادند و تحسین ها کردند که با نیلوفر از اطاق زدیم بیرون و توی آشپزخانه د بخند. امیری پرسید چرا میخندید؟ ما جواب دادیم ولی او نفهمید و پرسید که شام چی میخورید؟ ما هم گفتیم گز. گفت گز که شام نمیشه. گفتیم که چرا میشه تو بخر که بخوریم میبینی که میشه. رفت و با گز برگشت. شام هم خوردیم.
امیری همون کسی بود که در را بروی سه زن باز کرده بود. چرا قبلن به این موضوع فکر نکرده بودم. از اون آدمایی بود که بهشون میگن مصدر سرکار ستوان. سرکار ستوان به اتفاق همسرش به یک جایی رفته بودند که ما آنجا نبودیم و چه خوب هم بود و شیرین چون میتوانستیم هم شام بخوریم هم گز و مجبور هم نبودیم آن سه زن را، دوتا مرده و یکی زنده، را ببینیم و سیخ و مودب هم باشیم. حالا میشد بالای کرسی نشست و یا از روی آن به پایین پرید و مسابقه هرکی بیشتر پرید را داد.
بعد از شام زیر کرسی داستان شب گوش دادیم. دیو و دلبر. در تمام طول داستان، مثل همیشه، پاهایم را یکی یکی وارد خاکستر منقل میکردم که مهارت خودم را قبل از سوختن در کشیدن سریع پا که معمولن درد برخورد پاها با بدنه کرسی از سوختن آنها بیشتر بود، آزمایش کنم. یا پاها را به بدنه منقل میچسباندم. شاید ریاضت بود. بازی با بدنه منقل خیلی سخت تر بود و تحمل ناپذیرتر و فقط شاید لالایی ویگن یا کاپریچی اسپانیول کورساکف در پایان داستان شب ممکن بود که مرا از این حس خودآزاری غریب دور کنه. هیچ کس اینرا نمیدانست. شاید نیلوفر میدانست چون خودش هم از این کارها میکرد. مثلن با سوزن و نخ پوست کف دستش را میدوخت. اینکار را منهم البته میکردم. این کار را بیشتر آدمای نسل در حال انقراض من میکردند. یک نوع قهرمانی بود در میان جمعی که همشون قهرمان بودند. یا خیال میکردند که قهرمانند. اینکار را حالا نمیتوانم بکنم. انگار گوشت پوستم بهم چسبیدهاند.
هاسمیک گفت تلمبه نزن. کی آمده بودند؟ امیری داشت گزارش شب را به فرماندهاش میداد. حرفی از گز نزد. خیلی طول کشید تا ما فهمیدیم که امیری در این گونه مواقع تنخواهی داشته که خرج کند و پاسخگو هم نباشد.
هاسمیک گفت تلمبه نزن ولی من گوش نکردم و آنقدر تلمبه زدم تا طشت پراز آب شد و با پاهای سوخته به درون آب داخل طشت رفتم و آب به قول شاعر علیه الرحمه خنکای مرهمی شد بر شعله زخمی. آب بخار شد از گرمای پاهایم و ابری شد بر بالای حیاط خانه که نبارید. نسیمی ملایم وزید و در مقابل دیدگان من و نیلوفر ابر را برد بر بالای یکی از دو سینمای شهر و آنجا شروع به باریدن کرد. مردم سینما چترهایشان را باز کردند و روی سرشان گرفتند و آخرین سکانس بنهور را به طور نیمه مستند تماشا کردند. موقع خروج از سینما حسابی خیس بودم که دختری پرسید: فیلمش گریه دار بود؟ گفتم آره ولی من گریه نکردم. پرسید چرا؟ گفتم مرد که گریه نمیکنه. گفت ولی من گریه کردم. پرسیدم چرا؟ گفت چون تمام کس و کار من مردهاند. خیلی خوشحال شدم که قهرمان داستانهای نیلوفر را دیدم. نیلوفر را صدا کردم که بیا قهرمان داستانهات اینجاست. آمد و از او پرسید اسمت چیه؟ گفت: رابعه. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی من چهارمین بچه خانواده هستم. گفتم یعنی اولن و ثانین و ثالثن شما مردهاند. گفت آره گفتم چه خوب! گفت آره. هر سه منو میزدن مخصوصن ثانین. حالا ولی خیالم راحته. گریهمم الکی بود و بعد در حالیکه دستاشو مقابل چشمهای من گرفته بود گفت: ببین چه خوب دستامو دوختم. راست میگفت الحق که خیلی هنر و جسارت بخرج داده بود چون نوک انگشتاش رو دوخته بود به کف دستش کاری که ما بلد نبودیم.
همش در این فکر بودم که چطوری این کارو کرده که ازش پرسیدم گفت: سوزن نخ. که زوزن شنیدم. پرسیدم یعنی بوسهل زوزنی اونو برات دوخته گفت آره. گفتم تو میدونی که این مرد عامل مرگ یکی از قهرمانان تاریخه که من خیلی دوستش دارم؟ پلیدترین مرد تاریخ همین بوسهل زوزنیه گفت: نه؟! گفتم آره. گفت باشه دیگه نمیگذارم اینکار رو بکنه ولی داستان اون قهرمان را برایم بگو. گفتم که بلد نیستم، وقتی که بزرگ شدم یادش میگیرم و برات تعریف میکنم. با هم دوست شدیم و پنج نفری به خانه آمدیم و دوباره رفتیم زیر کرسی و سوزش پاهام دوباره به سراغم آمد. ولی اهمیتی ندادم چون همش به این فکر بودم که حالا دیگه رابعه باید ما را هم از دست بدهد. ممکنه صبح که رابعه از خاب بیدار میشه ببینه که گاز کرسی همه ما را کشته؟ قبل از اینکه هاسمیک بگوید تلمبه نزن خابیدم و دیگر بیدار نشدم.