چهارشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۴

سه زن

هاسمیک به استقبال سه زنی رفت که در آستانه در ایستاده بودند. چه کسی در را برایشان باز کرده بود؟ نمی‌دانم. هر سه با چادر سفید. خودشان هم سفید بودند. دو تا چار شونه و یکی دو شونه. یکی از چار شونه ها و آن یکی که دو شونه بود مرده بودند.
هر سه همراه هاسمیک از میان برف‌های حیاط رد شدند در حالی‌که فقط جلوی پاشونو نگا می‌کردن از ترس اینکه نیافتند و بعد از مردن دست و پاشون هم بشکنه. من‌هم همراه آنها به داخل رفتم. هر کدام یک گوشه کرسی را اشغال کردند. بهترین جاهای کرسی را یعنی بالا چپ و راست. پایین ماند برای من و هاسمیک. نیلوفر هم بود ولی مشغول درس خاندن و یا نوشتن انشاء یا داستان. حتمن داشت دنبال راهی برای کشتن آخرین کسی که برای قهرمان داستان هایش مانده بود می‌گشت. داستان هایش معمولن زندگی نامه دختر بچه ای بود که تمامی کس و کارش را با مناسبت و بی مناسبت در مدت زمان کمی از دست می‌داد. و بعد از تمام شدن برایمان میخاند. حتا اگر فواید گاو و یا تعطیلات عید را چگونه گذراندید را هم می‌نوشت یک جوری دختری را توی متن وارد می‌کرد و در چند خط یتیمش می‌کرد و بی کس و کار. و من هیچ وقت نفهمیدم که چطوری این کار رو می‌کرد. استاد کشتن پدر و مادر و خاهر و برادر و عمه پیر و فرتوت و ..،بدون کوچکترین نقطه ضعفی در سناریو. نمی‌دانم شاید هم خودش را می‌نوشت چون گاهی اسم این دختر بی کس و کار نیلوفر بود.
هاسمیک با سینی چای به اطاق برگشت. هر سه زن خابیده بودند. بدون این‌که بیدارشان کند یکی یک چایی مقابلشون روی کرسی گذاشت و خودش نشست پیش من. در بدترین جای کرسی یعنی پایین. بدون کوچکترین تکیه‌گاه. وقتی پایین کرسی هستی فقط باید دراز بکشی به پشت یا دمر که من دمر بودم و مشغول بازی شطرنج با خودم. عین فیلم مهرهفتم برگمن و هاسمیک هم بافتنی‌اش رو برداشت و چیک و چیک مشغول بافتن شد. میله‌ بافتنی دست راستش مدام توی موها و گوش راست من می‌رفت. چند بار عمدن میل را توی موهایم فرو برد و به جمجمه‌ام فشار آورد که سرم را دور کنم. همیشه می‌ترسیدم که برگردم و میله بافتنی بره توی چشمم و کور بشم ولی ترسم بی‌مورد بود چون هیچ وقت کور نشدم، یا شدم و خودم خبر ندارم.
زیر کرسی با پاهام بازی می‌کردم هر چند بارها پاهام رفته بود توی خاکستر منقل زیر کرسی و سوخته بود. هاسمیک طبق معمول گفت تلمبه نزن. حرفش تمام نشده بود که پاشنه پام محکم خورد به سقف کرسی و تاپی صدا کرد و هر سه زن یعنی دو تا مرده و یکی زنده، بیدار شدند. چند کلمه ای بین خودشان و هاسمیک رد و بدل کردند. چای سرد را که با اصرار هاسمیک عوض هم نشد خوردند و هاسمیک به آشپزخانه رفت که شاید میوه بیاورد. هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که هر سه دوباره خابیدند.
هاسمیک ظرف میوه را به آرامی روی کرسی گذاشت که بیدارشان نکند. توی سه تا بشقاب از هر میوه‌ای یک دونه گذاشت و گذاشت جلوشون. چیزی که همیشه برای من سئوال بوده که اگر کسی بخاد این میوه ها را بخوره پوستش را باید چه بکنه؟ آنروز هاسمیک هم اینکار را نکرد و جلوی من هم چیزی گذاشت و خودش دوباره چیک و چیک مشغول بافتن چیزی شد که من نمی‌دانستم چیست. هر چه که بود شال سرنوشت و این جور چیزا نبود. من مشغول خوردن شدم که هاسمیک گفت دوباره آبروریزی نکنی. من هم گفتم باشه ولی نفهمیدم که چه آبروریزی کرده بودم که دوباره نباید میکردم؟
نمی‌دانم چه اتفاق دیگری آنها را بیدار کرد و مشغول خوردن میوه شدند در حالی که کلماتی که بیشتر به ناله شبیه بود تا صحبت کردن از حلقومشان بیرون می‌آمد.همه میوه هاشان را خوردند بدون اینکه بپرسند پوست میوه را چه کنیم. و بعد از چند دقیقه ظرفشان پر از پوست میوه بود و خودشان هم خاب.
نیلوفر وارد شد و آمد که داستانش را بخاند ولی فقط برای من و هاسمیک چون آن سه نفر خاب بودند. گریه هاسمیک بیدارشان کرد و نیلوفر مجبور شد که داستان را از اول برای آنها هم بخاند ولی آنها گریه نکردند چون همان دو سه جمله آخر خابیدند و وقتی که داستان تمام شد بیدار شدند و نیلوفر را مورد تشویق ویژه خود قرار دادند و تحسین ها کردند که با نیلوفر از اطاق زدیم بیرون و توی آشپزخانه د بخند. امیری پرسید چرا می‌خندید؟ ما جواب دادیم ولی او نفهمید و پرسید که شام چی می‌خورید؟ ما هم گفتیم گز. گفت گز که شام نمیشه. گفتیم که چرا میشه تو بخر که بخوریم می‌بینی که میشه. رفت و با گز برگشت. شام هم خوردیم.
امیری همون کسی بود که در را بروی سه زن باز کرده بود. چرا قبلن به این موضوع فکر نکرده بودم. از اون آدمایی بود که بهشون میگن مصدر سرکار ستوان. سرکار ستوان به اتفاق همسرش به یک جایی رفته بودند که ما آنجا نبودیم و چه خوب هم بود و شیرین چون می‌توانستیم هم شام بخوریم هم گز و مجبور هم نبودیم آن سه زن را، دوتا مرده و یکی زنده، را ببینیم و سیخ و مودب هم باشیم. حالا می‌شد بالای کرسی نشست و یا از روی آن به پایین پرید و مسابقه هرکی بیشتر پرید را داد.
بعد از شام زیر کرسی داستان شب گوش دادیم. دیو و دلبر. در تمام طول داستان، مثل همیشه، پاهایم را یکی یکی وارد خاکستر منقل می‌کردم که مهارت خودم را قبل از سوختن در کشیدن سریع پا که معمولن درد برخورد پاها با بدنه کرسی از سوختن آنها بیشتر بود، آزمایش کنم. یا پاها را به بدنه منقل می‌چسباندم. شاید ریاضت بود. بازی با بدنه منقل خیلی سخت تر بود و تحمل ناپذیرتر و فقط شاید لالایی ویگن یا کاپریچی اسپانیول کورساکف در پایان داستان شب ممکن بود که مرا از این حس خودآزاری غریب دور کنه. هیچ کس اینرا نمی‌دانست. شاید نیلوفر می‌دانست چون خودش هم از این کارها می‌کرد. مثلن با سوزن و نخ پوست کف دستش را می‌دوخت. اینکار را منهم البته می‌کردم. این کار را بیشتر آدمای نسل در حال انقراض من می‌کردند. یک نوع قهرمانی بود در میان جمعی که همشون قهرمان بودند. یا خیال می‌کردند که قهرمانند. این‌کار را حالا نمی‌توانم بکنم. انگار گوشت پوستم بهم چسبیده‌اند.
هاسمیک گفت تلمبه نزن. کی آمده بودند؟ امیری داشت گزارش شب را به فرمانده‌اش می‌داد. حرفی از گز نزد. خیلی طول کشید تا ما فهمیدیم که امیری در این گونه مواقع تنخواهی داشته که خرج کند و پاسخگو هم نباشد.
هاسمیک گفت تلمبه نزن ولی من گوش نکردم و آنقدر تلمبه زدم تا طشت پراز آب شد و با پاهای سوخته به درون آب داخل طشت رفتم و آب به قول شاعر علیه الرحمه خنکای مرهمی شد بر شعله زخمی. آب بخار شد از گرمای پاهایم و ابری شد بر بالای حیاط خانه که نبارید. نسیمی ملایم وزید و در مقابل دیدگان من و نیلوفر ابر را برد بر بالای یکی از دو سینمای شهر و آنجا شروع به باریدن کرد. مردم سینما چترهایشان را باز کردند و روی سرشان گرفتند و آخرین سکانس بن‌هور را به طور نیمه مستند تماشا کردند. موقع خروج از سینما حسابی خیس بودم که دختری پرسید: فیلمش گریه دار بود؟ گفتم آره ولی من گریه نکردم. پرسید چرا؟ گفتم مرد که گریه نمی‌کنه. گفت ولی من گریه کردم. پرسیدم چرا؟ گفت چون تمام کس و کار من مرده‌اند. خیلی خوشحال شدم که قهرمان داستان‌های نیلوفر را دیدم. نیلوفر را صدا کردم که بیا قهرمان داستان‌هات اینجاست. آمد و از او پرسید اسمت چیه؟ گفت: رابعه. گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی من چهارمین بچه خانواده هستم. گفتم یعنی اولن و ثانین و ثالثن شما مرده‌اند. گفت آره گفتم چه خوب! گفت آره. هر سه منو میزدن مخصوصن ثانین. حالا ولی خیالم راحته. گریه‌مم الکی بود و بعد در حالیکه دستاشو مقابل چشم‌های من گرفته بود گفت: ببین چه خوب دستامو دوختم. راست می‌گفت الحق که خیلی هنر و جسارت بخرج داده بود چون نوک انگشتاش رو دوخته بود به کف دستش کاری که ما بلد نبودیم.
همش در این فکر بودم که چطوری این کارو کرده که ازش پرسیدم گفت: سوزن نخ. که زوزن شنیدم. پرسیدم یعنی بوسهل زوزنی اونو برات دوخته گفت آره. گفتم تو می‌دونی که این مرد عامل مرگ یکی از قهرمانان تاریخه که من خیلی دوستش دارم؟ پلیدترین مرد تاریخ همین بوسهل زوزنیه گفت: نه؟! گفتم آره. گفت باشه دیگه نمی‌گذارم این‌کار رو بکنه ولی داستان اون قهرمان را برایم بگو. گفتم که بلد نیستم، وقتی که بزرگ شدم یادش می‌گیرم و برات تعریف می‌کنم. با هم دوست شدیم و پنج نفری به خانه آمدیم و دوباره رفتیم زیر کرسی و سوزش پاهام دوباره به سراغم آمد. ولی اهمیتی ندادم چون همش به این فکر بودم که حالا دیگه رابعه باید ما را هم از دست بدهد. ممکنه صبح که رابعه از خاب بیدار میشه ببینه که گاز کرسی همه ما را کشته؟ قبل از این‌که هاسمیک بگوید تلمبه نزن خابیدم و دیگر بیدار نشدم.

دوشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۴

به من سکوت بیاموز

م-آزاد یکی از آخرین شاعران نسل در حال انقراض من در بستر مرگ است. غزل دی‌ماه یادی است از این بزرگ مرد تنها.
***********
مرا به آتش بسپار –ای پرنده سرخ
که در کویر صداهای دور می‌نگری
و در نگاه تو گل‌های یاس می‌رویند

سفال خالی گلدان ماه را بشکن
مرا بسوزان-ای بانگ روشن
(ای خورشید
مرا به دوزخ بسپار
باد را بگذار
که در کویر صداهای دور بگریزد.)

مرا به آتش بسپار-ای برهنه تاک.
مرا به خوشه‌ی زرین بادهای هراسان -که در
خزان شعله ور مرگ
رها شده اند-
به‌پیوند.

در آن هیاهوی سبز
سفال آبی گلدان همیشه خالی ماند.

مرا به دریا بسپار –ای هیاهوی سبز
سفال خالی خاموشی از تو می‌شکند
و ابر خسته مرداب را
(که در همیشگی آب‌ها رها شده است)
به صخره می‌راند.

در آن هیاهوی نیلی پرنده می‌خاند.
و روشنایی فریاد صخره در همه‌ی آفتاب می‌تازد.
مرا به باران –ای جام روشن- ای باران
که در کویر صداهای دور می‌باری
و در نگاه تو گل‌های یاس می‌رویند

به من رمیدگی ماه نیمه روشن را
در آبهای خلیج-
و ساقه‌های گیاهان و نخل‌های بلندی که شط
شعله ور از ماه خفته می‌طلبند

به من شکفتن و باریدن و سپید شدن.
(به من زمستان بودن میان گلدان‌ها)
به من سکوت بیاموز
ای برهنه تاک.

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۸۴

داستان جنایی ابراهیم، پسرش، من، ترن و ایضن زن

با صدای ضربات محکمی که به در می‌خورد بیدار شدم. کی بود؟ چرا زنگ نمی‌زد؟ یا زده بود و چون من خاب بودم نشنیده بودم و حالا داشت این چنین بر در می‌کوفت. خاب عین برق از سرم یعنی از چشم‌هایم پریده بود و رفته بود توی چشم‌های کسی که من نمی‌شناختم. از تخت پایین پریدم و در را که باز کردم. ابراهیم را دیدم با چشمانی وحشت زده و رنگی پریده. بی معطلی گفت کیفم را زدند و دار و ندارم را بردند. پرسیدم مگر دار و ندارت فقط همان کیف بود؟ گفت آره. گفتم حالا ول کن و بیا تو و بنشین. آمد و نشست. کوپه تقریبن خالی بود. یعنی غیر از من و ابراهیم یک زن هم بود که من نمی‌شناختم و بیدار بود. شاید خاب او هم رفته بود توی چشم‌های کسی که او نمی‌شناخت. ترن زوزه کشان در دل تاریک به جایی می‌رفت که من نمی‌دانستم کجاست.
ابراهیم کمی که جا به جا شد انگاری که تازه زن را دیده باشد دست و پای خودش را جمع کرد و خیلی مودبانه با او شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی و غیره. زن پرسید حالا چقدری بود؟ ابراهیم پرسید چی چقدری بود؟ زن گفت خب پول توی کیف. ابراهیم گفت آها، یک ملیون تومان. زن دست کرد و از توی کیفش دو تا چک پول پانصد هزار تومانی در آورد و به طرف او دراز کرد. ابراهیم کمی من و من کرد که این چه کاری است که شما می‌کنید و خودتان لازم دارید و نه، خاهش میکنم و غیره که بالاخره چک‌ها را گرفت و گذاشت توی جیب کتش. زن گفت مواضب باشید که این‌ها را دیگر ندزدند چون من دیگر نمی‌توانم به شما پول بدهم که ابراهیم هم در حالیکه با دست راستش روی سینه چپش که پول را آنجا گذاشته بود میزد، گفت مطمئن. زن نگاهی به من کرد و لبخند شیرینی زد و این حتمن یعنی رضایت قلبی از انجام یک کار انسان دوستانه و کمک به هم‌نوع و غیره. ولی … ولی من اصلن باور نمی‌کردم آنچه را که میدیدم، یعنی دیده بودم. چطور می‌شود که انسان دار و ندارش را بدهد به کسی که او را نمی‌شناسد؟ حتا اگر پولدار باشد و سخاوتمند. هر چند این دو با هم اصلن جور در نمی‌آیند-منظورم ابراهیم و زن نیست منظورم پولدار و سخاوتمند است- آخر این دو اصلن یکدیگر را نمی‌شناختند و سلام و علیکشان صرفن از روی ادب بود. البته با تحلیل من که معمولن هم تحلیل هام درست هستند.
ابراهیم شروع کرد به جوک تعریف کردن. یکی از یکی بی مزه تر. ابراهیم را خیلی وقت بود که می‌شناختم. ولی کی؟ و از کجا وارد زندگی من شده بود را نمی‌دانم. شاید مادرم او را با من آشنا کرده بود؟ یا یک دوست؟ ولی نه، انگار در کنار دکه یک روزنامه فروشی بود. با پسرش بود. بعدها خودش گفت که او پسرش بوده. داشتند تیتر روزنامه‌ها را بلند بلند برای هم میخاندند. خیلی صمیمی به نظر می‌رسیدند ولی یکهو پسره بی هوا ول کرد و بدون خداحافظی رفت به آن طرف خیابان و یک تاکسی دربست گرفت و رفت. کجا؟ من نمی‌دانم. ابراهیم من را که دید مبهوت این سکانس با لبخندی گفت: "بچه های این دوره زمونه اند دیگه". بعدها باز هم دیدمش. همان جا کنار دکه. معمولن چیزی نمی‌خرید. از این آدم‌هایی بود که باید هولشان بدهی کنار برای اینکه روزنامه مورد نظر رو از جلوی پاهایشان برداری و بخری و بروی سراغ کارت. در یکی از این دیدن ها بود که نگاه هامان با هم گره خورد و من سلام کردم. جواب داد. از آن به بعد تیتر روزنامه ها را برای هم می‌خاندیم ولی او فقط روزنامه های زرد رو نگاه میکرد. و تیتر های آنها را میخاند. "شیطان در کمین دختران پایتخت"، "قتل دختری در اتوبان"، "قاتل پای چوبه دار حلالیت طلبید"، "اکس پارتی با دو قربانی".یکی از روزها شروع کرد به اضافه کردن یک جوک بی مزه به این دیدارهای کوتاه. جوک‌ها یکی از یکی بی مزه تر. و ایضن مستهجن.
پسر ابراهیم را دیگر ندیدم. ای کاش خودش را هم نمی‌دیدم. ولی همان طور که می‌بینید امشب دوباره دیدمش و در حالی‌که داشت برای آن زن جوک تعریف میکرد، من سکانس های فیلم هایی که با او بازی کرده بودم را مرور می‌کردم. هر لحظه می‌خاستم که ترمز خطر ترن را بکشم و از مسئولان ترن بخاهم که او را از کوپه من؟ از کوپه زن؟ نمی‌دانم، از آن کوپه ببرند بیرون. به بهشت به جهنم به هر جا غیر از جایی که من بودم.
بالاخره خسته شد. آخرین جوکش رو هم تعریف کرد. که این یکی بامزه بود. ولی مال اون نبود. جوکی بود که جین هاکمن توی بانی و کلاید مدام تعریف می‌کرد. زن هم گویا با این جوک آشنا بود. خندید و برای اولین بار خندید. لبخندش را دیده بودم ولی خنده اش را نه. خنده بسیار شیرینی که هر کسی در لجظانی از زندگیش دارد ولی هیچ وفت از آن استفاده نمی‌کند. ابراهیم خنده را که دید پر رو شد و به زن که روبرویش نشسته بود گفت: " شما دارین بر می‌گردین؟" که سه تایی به این جوک هم خندیدیم. ابراهیم این آخری را که گفت بلند شد لباس هایش را مرتب کرد و به طرف پنجره کوپه به راه افتاد. دم پنجره شیشه را پایین کشید و تا می‌توانست خودش را به بیرون کشید. تنفس هوای لطیف را شاید برای اولین بار در عمرش تجربه می‌کرد. ذرات پودر مانند آبی که به نظرش شبنم صبحگاهی درختان جنگلی بود صورتش را نوازش میکرد. که البته آبی بود که کسی در توالت واگن داشت به یک شکلی هدر می‌داد.
آرزو کردم که ایکاش در این لحظه ترن وارد تونلی شود که کله ابراهیم با دیواره تونل برخورد کند و از گردن کنده شود، که نشد این بود که خودم بلند شدم و در لحظه ای که خود ابراهیم هم احساس کرده بود که این آبی که بر سر و صورتش میخورد گویا آب توالت است و شبنم گلهای بهاری و یا درختان جنگلی نیست و می‌خاست برگردد به او رسیدم و دست‌هایم را دور پاهای او حلقه کردم و به سادگی با کمی بلند کردن پاهایش او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم. تاپ، بله همین بود فقط یک تاپ. صدای دیگری نشنیدم. البته شاید خونش صورت آدم‌هایی را که مشغول تنفس عمیق در کوپه های آخر بودند را نوازش کرد. نمی‌دانم وقتی برگشتم دیدم که زن در حالی‌که چشمها را می‌بست و سر را به پشتی صندلی کوپه تکیه میداد خیلی آرام گفت "آخیش". همین یک کلمه مرا به پرواز درآورد.
هیچ عذاب وجدانی نداشتم. انگار خودم را کشته بودم که این هم به هیچ کس مربوط نبود. می‌خاستم ترمز ترن رو بکشم و مسئولان ترن را از واقعه آگاه کنم که نکردم. می‌خاستم یک جوری اعلام کنم که: "ای مردم ابراهیم را کشتم". ولی این کار را نکردم. روبروی زن نشستم و نگاهش کردم چشم‌هایش را باز کرده بود و من فقط لب‌های او را می‌دیدم که در حالیکه لبخند می‌زد چیزی می‌گفت که من نمی‌شنیدم. آماده خاموش کردن چراغ کوپه بودیم که ابراهیم بر آستان در کوپه ظاهر شد. در یک دستش دستمالی بود که داشت با آن خون را از سروصورتش پاک میکرد و در دست دیگرش دو فقره چک‌های پانصد هزار تومانی آن زن. چک‌ها را به طرف من دراز کرد و گفت بگیر پول‌هایت را مشکلم حل شد. دزد پولها را پیدا کردم. کمی نگاهش کردم و چک‌ها را گرفتم، توی جیبم گذاشتم ، بلند شدم، دست زن را گرفتم و با هم به طرف پنجره رفتیم. هر دو تا کمر خودمان را از پنجره به بیرون کشیدیم و با هم به بیرون شیرجه زدیم.
خوردیم زمین. یا زمین خوردیم. در هر حال همیشه شنیده بودم که زمین خوردن درد دارد. ولی اصلن درد نداشت. خیلی هم خوشمزه بود. زمین را می‌گویم.
کمی با او پیاده در کنار ریل راه رفتیم. ترن مدت‌ها بود که از ما دور شده بود و ما در تاریکی مطلق بودیم ولی می‌دیدیم که در کنار ریل های ترن هستیم. و می‌دیدیم که داریم راه می‌رویم. بعد از مدتی که واحدش را نمی‌دانم از دور نور اتومبیلی را دیدیم که از روبروی ما می‌آمد. در جاده ای به موازات ریل راه آهن. برایش دست بلند کردم. "در بست". که ایستاد. راننده کسی نبود جز پسر ابراهیم. پرسید بفرمایید؟ کجا؟ سلام علیک کردم و شناخت. گفت بفرمایید بالا. پرسیدم آژانسی؟ جواب داد آره. با زن هر دو جلو نشستیم و پسر ابراهیم به محض این‌که براه افتاد پرسید: "کشتیش؟ گفتم آره ولی نمرد. پرسید: "حالا کجا می‌‌روید؟" گفتم به هر قبرستانی که میخاهی. که پسر ابراهیم در کنار قبرستانی ایستاد. و پیاده شدیم.
در تاریکی قبرستان چهره پسر ابراهیم را به زور می‌دیدم. چک پول‌ها را به طرفش دراز کردم. نمی‌گرفت. به زور پولها را به او دادم. گفتم ارث پدرش است که گرفت. البته وقتی فهمید که ارث پدرش است. در تمام این مدتی که از اتومبیل پیاده شده بودیم زن دست راستش را کمرم حلقه کرده بود و دست چپ من بر گردن او بود. گوش راست زن هم جز ضربان قلب چپ من را نمی‌شنید، قلبم بیشتر از هر زمان دیگری می‌طپید.
پسر ابراهیم سوار اتومبیل شد. در حالیکه آماده حرکت میشد پرسید: "راستی شما ها مرده‌اید؟" زن و با لوندی شیرینی گفت: "هزگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق". پسر ابراهیم گفت که به بابام سلام برسانید. گفتم ما دیگر او را نمی‌بینیم. او توی ترن است و حتمن دارد توی یک کوپه دیگر جوک بی مزه تعریف میکند. صدای قهقهه خنده هر سه ما سکوت گورستان را شکافت. بعضی از مرده های بیدار با ما خندیدند و بعضی دیگر غرولند کنان اعتراض کردند. یک تعدادی هم اصلن بیدار نشدند. پسر ابراهیم اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد. ما هم به راه افتادیم. برگشتم به طرف او و داد زدم که اگه بخاهی می‌توانی پهلوی ما بمانی گفت: "نه نمی‌توانم یک کاری دارم که باید بکنم ولی خیلی زود بر می‌گردم، و رفت.ما هرگز او را ندیدیم. یعنی من ندیدم. زن را نمی‌دانم چون کمی که از آنجا دور شدیم و در گرگ و میش هوا بود که در یک لحظه احساس عرق سردی کردم در بدنم. یعنی دور کمرم، زیر بازوی چپم و روی قلبم. دیدم که تنها هستم و زن نیست. خلاءیی که در آن لحظه تمام وجودم را فرا گرفت هیچ‌وقت پر نشد. هیچ‌وقت.