شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۴

همشاگردی سلام

آغاز مدرسه فصل شکفتن است
فصل رهایی و بیداری من است
درهای مدرسه در کوچه های شهر
در انتظار این دریای غنچه است
در دل دارم امید، بر لب دارم سلام
همشاگردی سلام
همشاگردی سلام
ای در کنار ما، آموزگار ما
چون شمع روشنی، در کوچه سار ما
روشن به نور تو، کاشانه دلم
در زندگی تویی، حلال مشکلم
در دل دارم امید، برلب دارم سلام
همشاگردی سلام
همشاگردی سلام

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۸۴

سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی

دو جا هست که رفتن به اون دو جا خیلی سخته یکی سلمونی و یکی‌ام دندون‌سازی.البته فکر می کنم که در مورد اولی بیشتراتساع اسافل کار رو سخت می کنه. بهرحال جاهای زیادی هست که رفتن به اون جاها مرد میخاد، خاستنی ولی توی این دوتا خیلیا درد مشترک دارند. بیایید تا راه درمان را در مورد یکی از اونا به شما بیاموزم، آموزیدنی. چند روز پیش به علت رسیدن به اول مهرماه و بازگشایی مدارس که خیلی وقته که باهاش کاری ندارم ولی طبق عادت می بایستی که کار انجام شود، من مرتکب یکی از سختیا شدم و رفتم سلمونی بعد از ماه ها و دیدم که خوبه که راه تحمل این یکی رو براتون بنویسم. توی سلمونی خیلی صداهایی که تا اون وقت نشنیده‌اید می‌شنوید اگر و فقط اگر چشماتونو ببندید. امتحان کنید. معمولن در فیلم سلمونی سکانسی است که آرایشگر یعنی کارگردان، که سلطان قدر قدرت آن مکان هم هست شما رو مجبور میکنه که چشماتونو ببندین. بی‌کار هستید و مجبور. بستنش بدستور او و باز کردنش دست خودتان است چون بهر حال بازی‌گر شما هستید و او هم از خدا میخاد که تا آخر کارش شما چشماتونو باز نکنید که این یعنی عدم توجه شما به زلف‌های خم اندر خمتان و یا شویدی های چپ اندر چپتان و چه بهتر، برای هر دوتان چه بهتر، اون لحظات به چی فکر میکنید؟ متن رو ادامه ندین. چشماتونو به بندید به بگید به چی فکر میکنید. اون لحظه، نه حالا. خیلیا به همون لحظه فکر می‌کنند. و اینکه ایکاش میشد که چشمها را نبست و دید ریختن موهای جلوی سر را روی روپوش سفیدی که وبال گردن است. خب اشتباه خیلیا که اون لحظات فکر می‌کنن اینه که اون لحظات فکر می‌کنند. فکر نکنید. گوش کنید. نه اون وقت که هر وقت که چشماتونو می‌بندید. گوش کنید. صداهای دور و بر رو گوش کنید. اونقدر زیاده که فکرشم نمی‌تونید بکنید. مطمئن باشید. اون وقت می‌فهمید که همان طوری که قبلن هم به عرض رساندم و شما نشنیدید، و اینهم تقصیر من نیست، انسان اگر مادر زاد نابینا باشد بهتر که کر باشد. حالا بازم نشنوید. هر وقت چشماتونو می‌‌بندید تصویری برای خودتون مجسم نکنید. به صدا ها گوش بدید. حالا اونقدرم نه که حوصلتون سر بره ولی، اصلن به من چه. گوش ندید. ولی حالا حداقل امتحانش کنید. در مورد دومی یعنی دندان‌سازی این فعل به ندرت اتفاق میافته و معمولن چشماتون از حدقه در میاد. بجای این‌که بسته باشند. یکی یک ایده در مورد اون بده. حالا بجای ایده دادن نیایید و بنویسید که تیتر با متن هم خونی نداره خیلی هم داره. به قول شاعر علیه الرحمه که ما هم در دیار خود سری داریم و سامانی

غزل مهرماه هشتاد و چهار

ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت صبح ستاره باران
بازآ که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران
ای جویبار جاری زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی زحد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیاربودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران

یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴

این سقف بلند ساده بسیار نقش

تاریخ را می‌بینم در لابلای رنگهای سقف
سقفی که از آن می‌توان حتی آبی های آسمان را هم دید

شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

فال شهریور هشتاد و چهار

مژده به علاقمندان و دوستداران فال
بخش فال وبلاگ از امروز آغاز بکار کرد. آینده شما را در یک ماه آینده بدون یک غلط املایی یا انشایی پیشگویی می کنیم آنچنان که خودتان هم انگشت به دهان بمانید. ماندنی. این شما و این هم فال این ماه
دیدی ای دل که غم یار دگر باره چه کرد
چون بشد و دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
وه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

ای صاحب فال بدان و آگاه باش که مدتی کارت خوب نبود شبها
ناراحت میخابیدی و خابهای بدی می‌دیدی. شما از دنیا خیر ندیده ای و از کار خود راضی نیستی ولی آینده خوبی در انتظار شماست. توکل به خدا کن، صدقه بده. قرض داری ادا کن

دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

اندر حکایت عباس و پروانه و احمد و ایضن شاملو

عباس صدایم کرد که بیا و با لباس خاب بلند شد و راه افتاد. کسی پیش او خابیده بود. نفهمیدم کیست؟ موقع بیرون آمدن جلو افتاد. دم در خانه چند تا بچه دفاتر ریاضی کلاس پنجم شان را روبروم گرفتند و ازم خاستند مساله ریاضی شون را حل کنم. سخت بود جبری حل کردم و اونام رفتند. پروانه را گم کرده بودم. خیلی گشتم و اورا در یک مغازه یدکی اتومبیل فروشی پیدا کردم. زنم که جلو افتاده بود با سربازی دعوا کرد. سرباز می‌گفت جارو میکنم جلو نیا. با سرباز دعوا کردم و بعد با زنم، عباس و پروانه کنار چند نفر که داشتند عکس یادگاری می‌گرفتند ایستادیم و عکس گرفتیم. عکاس به هر کدام یک عکس داد که سرباز ازم خاست که عکسشو براش امضاء کنم. عباس عکس امضاء شده اش رو به سرباز داد. سرباز گفت ببین چی نوشته؟ توی اطلاعات مقاله نوشته و آخرشم نوشته و ما همچنان دوره میکنیم، شب را و روز را، هنوز را. این شعر هم شده ضرب المثل که شاملو پرسید مشق شباتونو نوشتین؟ دخترم دفتر مشقشو بطرف بابام دراز کرد. اونم گرفت و پارش کرد و پرتش کرد هوا. تکه های مشق که برمی‌گشتند تبدیل به پر شده بودند. به دخترم گفتم بپا نرن توی دهنت که خودم به سرفه افتادم. پروانه گفت عاقبت نباشه. که بابام زد تو سر پروانه. فکر میکنم برادر زاده خودش بود. ولی برادر زاده اش که پروانه نبود. احمد بود. به احمد گفتم ولش کن بیا بریم و با هم سوار تاکسی شدیم. احمد ننشست. سرپا دستش رو گرفته بود به میله وسط . گفتم چرا نمی‌نشینی؟ گفت میخام اون خانم بشینه. توی دودی که از منقل کباب بلند میشد نتوانستم چهره خانم را تشخیص بدهم. تا یادمه دود همین طوری ماند و من اون زن رو هیچ وقت ندیدم. سعی کردم برای دیدنش به سایه ام در آفتاب نگاه کنم. اولش سایه ام نبود بعد پیدا شد. کوتاه بود و بتدریج دراز و درازتر شد اونقدر دراز که مثل یک نیزه شد و خودشو بطرفم پرتاب کرد. ازم رد شد. از سایه ام فرار کردم و بطرف نور دویدم ولی پاهام به سایه چسبیده بود و حرکت نمی‌کرد. نور گرم تر و گرم تر میشد که یکهو فکر کردم نکنه منهم مثل اون قهرمان افسانه ای یونانی به طرف خورشید دارم پرواز می‌کنم و بزودی از گرما می‌میرم. که برگشتم. سایه ام با نیزه ای در دست منتظر بود و هر دو در این فکر که اینبار هم نیزه از درونم عبور می‌کنه یا نه؟ که کرد. عباس مانند لحظه تولد ققنوس از سایه ام بیرون آمد گفت خوب طاقت آوردی و دوتایی رفتیم به استادیوم ورزش که محمدعلی کلی با یکی از معلمان دوران تحصیل داشت مسابقه بوکس میداد و ما هم برای تشویق معلم خودمان رفته بودیم. نتیجه مسابقه معلوم نشد انگار دوستانه بود ولی در پایان مسابقه عکسهای امضاء شده محمدعلی رد و بدل می‌شد.عکس خودمو به هیچ کس ندادم و برگشتم خونه. تنها. می‌ترسیدم که شب بشه و من نرسم. از سیگارم مثل یک چراغ قوه استفاده می‌کردم. منزلمون بزرگ بود بابام داشت اونور حوض با یک چوب می‌کوبید روی آب. ماهی ها فرار کردند و اومدن این طرف حوض. منو که دیدن دوباره رفتن طرف بابام. من اصلن چوب دستم نبود که شاملو دوباره پرسید مشق شباتو نوشتی؟ گفتم بابا دادم بهت، پارش کردی. یادت نیست؟

شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

اشباح بر فراز سرم پرواز میکنند

اسباب کشی می‌کردیم. شاید می‌رفتیم شهرستان یا از شهرستان می‌آمدیم. مروت و یک آشنای دیگر کمک می‌کردند. یعنی خیلی بیشتر از یک آشنا بودند. آخرش تشکر کردم و همه رفتند. همه که نه. مروت و آشنای اولی ماندند. مروت گفت یک تنه خسته میشم. گفتم یک تنه نیستی اونم هست. تازه، خودمم کمک می‌کنم. بعد حرکت کردیم. جایی در اول خیابان سیروس از یک ماشین شبیه می‌نی‌بوس پیاده شدیم. راننده گفت ونک هفت تومن و یک جای دیگری که اسمش یادم نیست مثل دور میدون، پنج تومن. ونک مثل خیابان دیگری بود اصلن ونک نبود. ما هم چهار نفر بودیم و بیست یا سی تومن بهش دادم. هر چی فکر کردم که نفر چهارم کی پیداش شد، نفهمیدم. یک همکلاسی دوران مدرسه را دیدم توی پیاده روی آن طرف خیابان. دختر شده بود و توی خیابان بی حجاب راه میرفت. براش دست تکان دادم و داشتم می‌رفتم بطرفش که اشاره کرد نیا. دیدم شوهرش هم باهاشه. من فقط میخاستم ازش بپرسم چطوری دختر شده؟ شاید هم از اولش دختر بوده و مدرسه پسرانه می‌آمده. شوهره مثل فرمانده کسلر توی سریال ارتش سری بود. نسبتن کم مو ، کوتاه، خپل و قرمز ولی جوان. از دوست من خیلی جوان‌تر مثل مادر و پسر بودن شایدم مادرش بود نه زنش. پیچیدند رفتند توی یک کوچه که ته اون یک مسافرخانه کوچک بود. در زدند. به پسر عموم گفتم که برو پایین در رو باز کن و معذرت خاهی کن که جان داره لباساشو عوض میکنه که بره نون بربری بخره. پسر عمو رفت و بعد از مدتی طولانی برگشت بدون اونها. پرسیدم چی شد گفت رفتند نون بربری بخرن و بیان. گفتم یعنی چه من خودم میخاستم برم. بهشون گفتی که نون بربری پرخشخاش بخرن یا نه؟ اگه پر خشخاش نخرن زنم صبحانه نمی‌خوره. که گفت نه، نگفتم. گفتم پس خودمم باید برم که رفتم. زن پسر عمو و زن پسر دایی با هم نشسته بودن دم بربری فروشی و تخمه می‌شکستند. بربری فروشه کلن خودش و مغازش از یک شهر دیگه به اونجا منتقل شده بودند. بربری فروش قبلی هم اونجا بود و داشت چونه میزد که معامله رو بهم بزنه با پنجاه هزار تومن ضرر. گفتم پنجاه تومن بیشتر بگیر و خشخاش زیاد بزن رو نونا. گفت باشه ولی بجاش تخمه ریخت شایدم پوست تخمه. روی یکی دیگه از نونا رشته ایرانی ریخت. اعتراض کردم. بجای نانوا یک زن با چادر مشکی بسیار تیره ای از توی صف گفت که عیب نداره آقا اونا رو بده به من. من عاشق آش رشته هستم. نگاش کردم. آشنا بود. ولی یادم نیومد که کجا دیدمش. ماتیک سیاه زده بود. شاید فروغ بود. گفتم اصلن ولش کن بیا بریم سنگگ بخریم گفت باشه. سنگگی روی قله یک کوه بود. خیلی بالا رفتن سخت بود. کاشکی لواش خریده بودیم. ولی آخرش رسیدیم به قله. اگه کفشام کتونی بود یا حداقل کفش داشتم خیلی راحت‌تر بود.چون پا برهنه بودم. از قله کوه خیلی بالاتر رفتیم. تکه تکه می‌رفتیم آسمون. نمی‌دونم چطوری تکه تکه می‌رفتیم ولی تکه تکه می‌رفتیم. بهش گفتم دکتر اون کبوتر رو اون دور دورا می‌بی‌نی؟ گفت اون یه دونه نیست و چندتاس. تازه کبوتر هم نیستن و مرغن. دیگه دقت نکردم که به‌بینم راست میگه یا نه ولی ناله ای کرد.گفتم مریضی؟ گفت نه. پرسیدم پس چته؟ گفت میخام منم باهاتون بیام. گفتم داری میای که. گفت می‌ترسم. گفتم از چی؟ گفت ایزابل آلنده گفته که اشباح بر فراز سرم پرواز میکنند. گفتم بر فراز سر اون پرواز میکنن برفراز سر تو که پرواز نمیکنن. گفت جمشید میگه اگه پیاله بر کفنمان نبندند توی اون دنیا خیلی باید بترسیم. گفتم اولن که جمشید نگفته و حافظ گفته. ثانین تو بیا اون دنیا، باقیش با من. سفارشتو می‌کنم. گفت باشه پس من می‌رم سنگگ بخرم. وقتی رسیدیم به لواشی یک پیت نفت خریدیم و اومدیم. خیلی سنگین بود. به مروت گفتم کمکم کن. گفت خسته‌م. کمی از نفت رو پای یک درخت خالی کردم که پیت سبک بشه. بعدش فکر کردم نکنه درخت خشک بشه ولی درخت تنومندی بود. زنم گفت این درخت اونقدر ریشه داره که با یک تریلی نفت هم خشک نمیشه. بریم. و رفتیم

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

غزل شهریور 84

ای خون‌بهای نافه چین خاک راه تو
خورشید، سایه پرور طرف کلاه تو
آرام و خاب خلق جهان را سبب تویی
زان شد کنار دیده و دل تکیه گاه تو
نرگس کرشمه می‌برد از دل برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
خونم بخور که هیچ ملک با چنین جمال
از دل نیامدش که نویسد گناه تو
فردا به روز حشر که عرض خلایق است
باشد درآن میان به من افتد نگاه تو
یاران هم‌نشین همه از هم جدا شدند
ماییم و آستانه دولت پناه تو
حافظ طمع مبر ز عنایت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو