بیمار خنده های توام
یانوس گفت: "خودت رادرآینه بنگر! "بیمارِخندههای توام بیشتربخند!"
آنقدر در آینه نگریستیم و خندیدیم که باورمان شد آنچه در موردمان میگویند. دیوانه! دیوانه؟
من همیشه به دیوانه ها حسرت بردهام. البته عقلاء مجانین را بیشتر دوست دارم. آنهایی که یک کتاب مچاله و رنگ و رو رفته را در تاریکی شب و زیر نور لامپ چراغ خیابان میخانند و روان هم میخانند چون آنرا حفظ اند. درست مثل یک قاری قرآن. و یا آنهایی را که آیندگان ِ دانشمند در موقع خروج از دبستان سنگ پرانی میکنند. البته زندهیاد علی حاتمی نوع اول را خاکستر نشینان مسلخ عشق مینامد که نام زیبایی است.
میگفت: "روزی یکی از همین عقلاء مجانین را دیدم درحلقه دبستانیها. حین مباحثه سنگی به سرش خورد و سر شکست. دست را به پیشانی گرفت و سنگپرانان همه سکوت کردند. سکوتی مرگبار. سنگ در دست بچه ها بود و بعضن در سکوت به زمین میانداختند و دست سنگی را با شلوار پاک میکردند. دست خون آلودش را از پیشانی جدا کرد و جلوی چشمانش گرفت. لحظاتی به آن خیره شد و بعد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: "راضی شدی؟" و بلافاصله از این فضا خارج شد و به سرعت با عصایش به طرف بچهها هجوم برد."
آنقدر در آینه نگریستیم و خندیدیم که باورمان شد آنچه در موردمان میگویند. دیوانه! دیوانه؟
من همیشه به دیوانه ها حسرت بردهام. البته عقلاء مجانین را بیشتر دوست دارم. آنهایی که یک کتاب مچاله و رنگ و رو رفته را در تاریکی شب و زیر نور لامپ چراغ خیابان میخانند و روان هم میخانند چون آنرا حفظ اند. درست مثل یک قاری قرآن. و یا آنهایی را که آیندگان ِ دانشمند در موقع خروج از دبستان سنگ پرانی میکنند. البته زندهیاد علی حاتمی نوع اول را خاکستر نشینان مسلخ عشق مینامد که نام زیبایی است.
میگفت: "روزی یکی از همین عقلاء مجانین را دیدم درحلقه دبستانیها. حین مباحثه سنگی به سرش خورد و سر شکست. دست را به پیشانی گرفت و سنگپرانان همه سکوت کردند. سکوتی مرگبار. سنگ در دست بچه ها بود و بعضن در سکوت به زمین میانداختند و دست سنگی را با شلوار پاک میکردند. دست خون آلودش را از پیشانی جدا کرد و جلوی چشمانش گرفت. لحظاتی به آن خیره شد و بعد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: "راضی شدی؟" و بلافاصله از این فضا خارج شد و به سرعت با عصایش به طرف بچهها هجوم برد."
4 Comments:
با سلام
با اجازه لینک شما را در لیست پیوندهای گوناگون وبلاگم قرار می دهم تا مطالب وبلاگ شما را مطالعه کنم.
از جستجو با کلمه لائوتسه به اینجا رسیدم.
با تشکر
با سلام
ظاهرا فیلتر عکسهای بلاگر برداشته شده است.
یک سئوال دارم .شما به چه زبانی می نویسید.خواهر را خاهر و وبلاگ را وبلاق می نویسید.
این که وبلاق مینویسیم چیزی مثل قنسولگری به جای کنسولگریه. در مورد کلماتی مثل خاهر و حتمن و ... همیشه پیرو اندیشه ساده کردن زبان فارسی بوده ام و در بلاگ دومی که اینجا آپلود کردم نوشتم که اگر حوصله داشتید به آدرس زیر بروید و ببینید
http://bodobia.blogspot.com/2005_07_01_archive.html
با سلام
به آن آدرس رفتم و مطلب شما را خواندم.
من یک خواننده ی معمولی هستم و صاحب نظر در فرهنگ نوشتن نیستم ولی چون به روش غیر معمول می نویسید تمرکزم در خواندن به هم می خورد
یعنی باید دائم فکر کنم خاهر یعنی خواهر و وبلاق یعنی وبلاگ
.
حالا می فهمم چرا باید چند بار مطالب روان و زیبای شما را بخوانم تا بفهمم
----------
جدای از نظر حقیر ، ساده کردن زبان فارسی، اندیشه ی خوبی است
----------
چند روزی است که در اینجا فیلتر عکسهای بلاگر برداشته شده و توانستم عکس پست "عاشقانه ای در آن ..." را ببینم
وقتی که به عکس خیره می شوم داستان شما در ذهنم تکرار می شود
داستان بسیار قشنگی روی آن نوشتید
-----
این انتخابتان از علی حاتمی هم عالی بود. خنده هم چیز خوبیست
----
با تشکر از پیام هایتان
ارسال یک نظر
<< Home