یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

تف سر بالا؟

با ترانه از تاکسی پیاده شدیم. همین که در را بستم و باقی پول را گرفتم در حین رد شدن از خیابان یک تاکسی دیگر که در خلاف جهت حرکت می کرد و سر چهارراه، پشت چراغ قرمز ایستاده بود و ما را هم دیده بود که از تاکسی پیاده شده بودیم، مسیری را که از آن عبور کرده بودیم با انگشت نشان داد و من با اشاره گفتم: "نه".
به ترانه گفتم: "کسی نیست که بگه آخه مرد حسابی مگر ندیدی که ما از تاکسی در خلاف جهت تو پیاده شدیم؟ دوباره برگردیم؟"
عرض خیابان را طی کردبم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که گوشیم زنگ زد.
-"الو"
-"این یارو چیزه رو که یادتون رفته با خودتون ببرین"
-"باشه برمیگردیم"
برگشتیم. چراغ سبز شده بود و تاکسیه رفته بود. خیلی صبر کردیم تا تاکسی بعدی را سوار شویم و برگردیم.

یکشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۵

بیمار خنده های توام

یانوس گفت: "خودت رادرآینه بنگر! "بیمارِخنده‌های توام بیشتربخند!"

آنقدر در آینه نگریستیم و خندیدیم که باورمان شد آنچه در موردمان می‌گویند. دیوانه! دیوانه؟
من همیشه به دیوانه ها حسرت برده‌ام. البته عقلاء مجانین را بیشتر دوست دارم. آن‌هایی که یک کتاب مچاله و رنگ و رو رفته را در تاریکی شب و زیر نور لامپ چراغ خیابان میخانند و روان هم میخانند چون آنرا حفظ اند. درست مثل یک قاری قرآن. و یا آن‌هایی را که آیندگان ِ دانشمند در موقع خروج از دبستان سنگ پرانی می‌کنند. البته زنده‌یاد علی حاتمی نوع اول را خاکستر نشینان مسلخ عشق می‌نامد که نام زیبایی است.
می‌گفت: "روزی یکی از همین عقلاء مجانین را دیدم درحلقه دبستانی‌ها. حین مباحثه سنگی به سرش خورد و سر شکست. دست را به پیشانی گرفت و سنگ‌پرانان همه سکوت کردند. سکوتی مرگبار. سنگ در دست بچه ها بود و بعضن در سکوت به زمین می‌انداختند و دست سنگی را با شلوار پاک می‌کردند. دست خون آلودش را از پیشانی جدا کرد و جلوی چشمانش گرفت. لحظاتی به آن خیره شد و بعد سرش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: "راضی شدی؟" و بلافاصله از این فضا خارج شد و به سرعت با عصایش به طرف بچه‌ها هجوم برد."