در روزگاری که خیلی دور است و در بومی دورتر، جارچیها جار زدند: " شاه قصد ازدواج با دختری را دارند به نام لیزا. شهر را آذین کنید. جشن بگیرید. فلان کنید و بهمان کنید."
از آن طرف بشنوید از لیزا. لیزا در زبان آن قوم چیزی بود مثل ذلیخا. این ذلیخا را آنها که میشناختند اینگونه توصیف میکردند که در میکدهها و مجالس عروسی میرقصد و از این راه امرار معاش میکند. بر و رویی و حرفهایی برای گفتن دارد ولی اینکه ملکه بشود، نع. کم هم نه بلکه خیلی دور از ذهن است. حالا شاه که از چین و ماچین دختر میآوردند –آنهم چه دخترهایی- و نشانش میدادند که با یکی از آنها یا با همهشان ازدواج کند، خاطرخاه چی این خانم لیزا شده بود؟ فقط خودش میدانست و خدا .
از آن طرف بشنوید از عروسی. هفت شب و هفت روز عروسی بود و آخر شب هفتم یعنی فردای شب هفتم، شاه عروس را گم کرد. یعنی عروس فرار کرد. احمق. میگویند به مرده که رو بدی کفن خودش را کثیف میکند. –بله ما هم میدانیم جای این ضرب المثل اینجا نبود ولی خیلی دلمان میخاست آنرا در جایی به کار ببریم و تا کنون موردش پیش نیامده بود. حالا پیش آمده و چه جایی بهتر از اینجا؟- آنهم با دهقانزادهای که از بدو تولد عاشق هم بودند. حالا نه اینکه فکرکنید اسم این پسر هم حتمن جوزف بوده، یعنی یوسف. اشتباه نکنید. این پسر کسی نبود جز جاناتان. بله جاناتان. حالا نه اینکه فکر کنید این جاناتان آدم مشهوری بود. نه. ما میخاهیم اگر بتوانیم او را مشهور کنیم. ضمنن این جاناتان با اون جاناتان مرغ دریایی فرق دارد. جاناتان در واقع چیزیه شبیه پرویز ولی نه به اندازه لیزا احمق.
لیزا و جاناتان، یکی از یکی احمقتر، دست یکدیگر را گرفتند و به سرعت از پایتخت دور شدند. در کمتر از 24 روز (اگر امروز بود در کمتر از 24 ساعت) دستگیر شده و کت بسته به دربار اعزام شدند. (در آن روزگار دادگستری مثل امروز نبود و مجرمان در حضور شاه محاکمه میشدند.) ایندو به جرم خیانت به پادشاه محکوم به مرگ شدند ولی شاه آنها را بخشید و در نتیجه آن دو با یکدیگر ازدواج کرده و به ماه عسل رفتند.
حدودن نه ماه بعد لیزا دختری به دنیا آورد که وی را ژوزفین نام نهادند. به جهت ژولیدگی موهایش. جاناتان همیشه به فکر آن هفت و شب و هفت روز بود و شک و تردید نسبت به چند شبِ عسل احتمالی شاه با لیزا. –لیزا هیچ وقت از آن هفت شب و هفت روز چیزی به جاناتان نگفته بود- ولی بعد از تولد دختر و شباهت حیرت انگیزش به شاه شکی برایش باقی نماند که بعله ژوزفین شاهزاده است و نه دهقانزاده. این بود که لیزا را سه طلاقه کرد و خود با دختری دیگری که از بدو تولد خاطرخاه او هم بود ازدواج کرد. –نگفتم احمق؟ مادر مرده فکر میکرد که شاه در آن هفت شب و هفت روز با لیزا پاسور بازی میکرده. -لیزا هم که بد جوری رو دست خورده بود جهت امرار معاش در خانه بزرگان به شغل خدمتکاری پرداخت و نیز ژوزفین همین که توانست راه برود به گلفروشی در کوچهها گمارده شد. و گاهی هم با یک قپان مردم را وزن میکرد و درسش را هم میخاند. تا اینکه روزی شاه که برای شکار از قصر خارج شده بود او را دید و از شباهت او به خودش بسیار متعجب شد و پرس و جو کرد و دریافت که این دختر کسی نیست جز دختر خودش. احساسات پدری به او غلبه کرد و وی را نواخت و به قصر برد و به ندیمه ها سپرد تا مانند یک شاهزاده بزرگ شود. ولی به سرنوشت لیزا وقعی ننهاد مگر روزی که ژوزفین بهانه مادر گرفت و شاه هم وقع نهاد و فرستاد لیزا را به قصر آوردند و توی حرمسرا رها کردند که وظایف مادری را در حق فرزند بجای آورد ولی خودش تا آخر عمر سراغی از مادر مذکور نگرفت.
از آن طرف بشنوید از جاناتان. جاناتان بهخوبی و خوشی در کنار همسرش زندگی میکرد و خود را برای تولد دهقانزاده آماده میکرد. ناگهان روزی در مزرعه دستش را به طرف ماری که روی زمین بود برد به تصور شیلنگ یا طناب یا ... دیگر نمیدانیم چه و مار هم بی معطلی زهر خود را وارد خون وی کرد و جاناتان جا در جا، جان به جان آفرین تسلیم کرد و خشک شد عین چوب*. به همین دلیل هم همان طور او را به حال خود رها کردند. چرا که دیدند پرندگان به او نزدیک نمیشوند و از همانجا بود که مترسک اختراع شد.
از آن طرف بشنوید از زن جاناتان. ما اطلاع دقیقی از نام وی نداریم. البته در بعضی از کتب از وی به نام مارلین نام بردهاند که دور از واقعیت هم نیست چر که گویا ماری که جاناتان را نیش زده در واقع خاطرخاه مارلین بوده و این مارلین هم ذاتن مار بوده که در چهره انسانی ظاهر شده که دل از جاناتان بهرباید. حالا این جاناتان برادپیت بوده چی بوده که این همه کشته مرده داشته، بماند. این مارلین بعد از مرگ همسرش دوران بارداری سختی را گذراند. پسرش به قول خودش خیلی لگد میزد. حالا از کجا فهمیدند که نوزاد پسر است؟ بدون بودن وسائل سونوگرافی و غیره؟ گویا مادر جاناتان یک وقتی، دزدکی کمی نمک به سر عروسش پاشیده و اولین حرکت عروس یک حرکت مردانه بوده که در اینجا غیر قابل ذکر است. همه خوشحال شدند که اجاق حماقت در خانواده آنان کور نشده و نسلشان منقرض نخاهد شد.
از آن طرف ......
*-پانویس: بله حادثه تلخی بود. من نمیدانم که چگونه و با چه زبانی این مرگ را تصویر کنم. در این لحظه بسیار متاثر، متالم و اندوهگینم. ولی با تقدیر وقسمت نمیتوان جنگید. و........ حالم دارد بهم میخورد. سرم گیج میروددددددددددددددددد
****
متنی را که ملاحظه کردید به شکل دست نویس از نویسندهای مشهور که نامش را فراموش کردهایم به دست ما رسیده است. البته به این شیوایی که در اینجا دیدید نبود و ما خود با قلم سحرآمیز خود آنرا ویرایش و آپلود کردیم. مرگ جاناتان این نویسنده زبردست را خیلی تحت تاثیر قرار داد و چنانکه تحقیقات پلیس نشان داده، این دستنویس تا موقع نوشتن پانویس ادامه داشته و با مرگ جاناتان، در اثر سکته قلبی یا مغزی –فرقی هم ندارد- ناتمام مانده. چرا که در آخر پانویس کاملن مشخص است که دست نویسنده خط خوردگی دارد.
حالا خودمانیم اینگونه که از متن پیداست چیزی را هم از دست ندادهایم و در صورت ادامه یافتن زندگی نویسنده میبایستی تاریخچه تخم و ترکه شاه و جاناتان و لیزا و اینکه کی با کی رویهم ریخته و کی زاییده و کی نازا بوده و نزاییده و ..... را تا به امروز میخاندیم بدون اینکه پندی، اندرزی، نتیجه اخلاقی، چیزی به ما بدهد که راه رستگاری را بیابیم و انسان نیکوکاری برای کشورمان باشیم. گیرم ویژگیهایی را نیز از مار شرح میداد. حتمن بعد از اینها میخاسته ازدواج پسر جاناتان با شاهزاده ژوزفین را تعریف کند و بعدش مثلن شاه شدن پسر جاناتان را. هر چند از نظر تاریخی بد هم نبود که ما اصل و نسب این تیر و طایفه را بدانیم و اینکه آیا خودمان هم فرزندان آنها هستیم یا خیر. حیف.
دالهایی را هم که در آخر پانویس دیدید آخرین حروفی است که تایپ شده یعنی دست جاناتان روی کلید دال بوده که قلبش از حرکت باز ایستاده. تعدادشان خیلی بیشتر از اینها بود که ما ننوشتیم.