پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

یک قاشق چای‌خوری موسولینی

سارق ِ جسدِ موسولینی، دیکتاتورِ فاشیستِ ایتالیایی، دستگیر شد. وی چند سال قبل مرتکب این دزدی شد. بعد جسد را قطعه قطعه کرده و هر قطعه را به یکی از ثروتمندان نئوفاشیست فروخته است. یک دست را به یک نفر و یک پا را به نفر دیگر و.....
آیا برای یک دیکتاتور، آن‌هم در قد و قواره موسولینی، سرنوشتی خفت بارتر از این می‌شد تصور کرد؟
مطایبه:
اگر موسولینی از تیر و طایفه ای بود که جنازه مردگانشان را می‌سوزانند و خاکستر را نگاه می‌دارند، سارق مجبور بود خاکستر را بدزدد و در نتیجه بجای فروختن دست و پا و غیره مثلن یک قاشق چایی خوری از خاکستر را به ثروتمندان نئونازیست می‌فروخت و می‌توانست به خریداران اطمینان بدهد که در این یک قاشق چای‌خوری موسولینی، فقط دست و پا نیست و اعضای دیگری هم وجود دارد.

چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

لیزا، جاناتان، شاه، ژوزفین و... دیگران

در روزگاری که خیلی دور است و در بومی دورتر، جارچی‌ها جار زدند: " شاه قصد ازدواج با دختری را دارند به نام لیزا. شهر را آذین کنید. جشن بگیرید. فلان کنید و بهمان کنید."
از آن طرف بشنوید از لیزا. لیزا در زبان آن قوم چیزی بود مثل ذلیخا. این ذلیخا را آن‌ها که می‌شناختند این‌گونه توصیف می‌کردند که در میکده‌ها و مجالس عروسی می‌رقصد و از این راه امرار معاش می‌کند. بر و رویی و حرف‌هایی برای گفتن دارد ولی این‌که ملکه بشود، نع. کم هم نه بلکه خیلی دور از ذهن است. حالا شاه که از چین و ماچین دختر می‌آوردند –آن‌هم چه دخترهایی- و نشانش می‌دادند که با یکی از آن‌ها یا با همه‌شان ازدواج کند، خاطرخاه چی این خانم لیزا شده بود؟ فقط خودش می‌دانست و خدا .
از آن طرف بشنوید از عروسی. هفت شب و هفت روز عروسی بود و آخر شب هفتم یعنی فردای شب هفتم، شاه عروس را گم کرد. یعنی عروس فرار کرد. احمق. می‌گویند به مرده که رو بدی کفن خودش را کثیف می‌کند. –بله ما هم می‌دانیم جای این ضرب المثل این‌جا نبود ولی خیلی دلمان می‌خاست آن‌را در جایی به کار ببریم و تا کنون موردش پیش نیامده بود. حالا پیش آمده و چه جایی بهتر از این‌جا؟- آن‌هم با دهقان‌زاده‌ای که از بدو تولد عاشق هم بودند. حالا نه این‌که فکرکنید اسم این پسر هم حتمن جوزف بوده، یعنی یوسف. اشتباه نکنید. این پسر کسی نبود جز جاناتان. بله جاناتان. حالا نه این‌که فکر کنید این جاناتان آدم مشهوری بود. نه. ما می‌خاهیم اگر بتوانیم او را مشهور کنیم. ضمنن این جاناتان با اون جاناتان مرغ دریایی فرق دارد. جاناتان در واقع چیزیه شبیه پرویز ولی نه به اندازه لیزا احمق.
لیزا و جاناتان، یکی از یکی احمق‌تر، دست یک‌دیگر را گرفتند و به سرعت از پایتخت دور شدند. در کمتر از 24 روز (اگر امروز بود در کمتر از 24 ساعت) دست‌گیر شده و کت بسته به دربار اعزام شدند. (در آن روزگار دادگستری مثل امروز نبود و مجرمان در حضور شاه محاکمه می‌شدند.) این‌دو به جرم خیانت به پادشاه محکوم به مرگ شدند ولی شاه آن‌ها را بخشید و در نتیجه آن دو با یک‌دیگر ازدواج کرده و به ماه عسل رفتند.
حدودن نه ماه بعد لیزا دختری به دنیا آورد که وی را ژوزفین نام نهادند. به جهت ژولیدگی موهایش. جاناتان همیشه به فکر آن هفت و شب و هفت روز بود و شک و تردید نسبت به چند شبِ عسل احتمالی شاه با لیزا. –لیزا هیچ وقت از آن هفت شب و هفت روز چیزی به جاناتان نگفته بود- ولی بعد از تولد دختر و شباهت حیرت انگیزش به شاه شکی برایش باقی نماند که بعله ژوزفین شاهزاده است و نه دهقان‌زاده. این بود که لیزا را سه طلاقه کرد و خود با دختری دیگری که از بدو تولد خاطرخاه او هم بود ازدواج کرد. –نگفتم احمق؟ مادر مرده فکر می‌کرد که شاه در آن هفت شب و هفت روز با لیزا پاسور بازی می‌کرده. -لیزا هم که بد جوری رو دست خورده بود جهت امرار معاش در خانه بزرگان به شغل خدمتکاری پرداخت و نیز ژوزفین همین که توانست راه برود به گل‌فروشی در کوچه‌ها گمارده شد. و گاهی هم با یک قپان مردم را وزن می‌کرد و درسش را هم می‌خاند. تا اینکه روزی شاه که برای شکار از قصر خارج شده بود او را دید و از شباهت او به خودش بسیار متعجب شد و پرس و جو کرد و دریافت که این دختر کسی نیست جز دختر خودش. احساسات پدری به او غلبه کرد و وی را نواخت و به قصر برد و به ندیمه ها سپرد تا مانند یک شاهزاده بزرگ شود. ولی به سرنوشت لیزا وقعی ننهاد مگر روزی که ژوزفین بهانه مادر گرفت و شاه هم وقع نهاد و فرستاد لیزا را به قصر آوردند و توی حرم‌سرا رها کردند که وظایف مادری را در حق فرزند بجای آورد ولی خودش تا آخر عمر سراغی از مادر مذکور نگرفت.
از آن طرف بشنوید از جاناتان. جاناتان به‌خوبی و خوشی در کنار همسرش زندگی می‌کرد و خود را برای تولد دهقان‌زاده آماده می‌کرد. ناگهان روزی در مزرعه دستش را به طرف ماری که روی زمین بود برد به تصور شیلنگ یا طناب یا ... دیگر نمی‌دانیم چه و مار هم بی معطلی زهر خود را وارد خون وی کرد و جاناتان جا در جا، جان به جان آفرین تسلیم کرد و خشک شد عین چوب*. به همین دلیل هم همان طور او را به حال خود رها کردند. چرا که دیدند پرندگان به او نزدیک نمی‌شوند و از همان‌جا بود که مترسک اختراع شد.
از آن طرف بشنوید از زن جاناتان. ما اطلاع دقیقی از نام وی نداریم. البته در بعضی از کتب از وی به نام مارلین نام برده‌اند که دور از واقعیت هم نیست چر که گویا ماری که جاناتان را نیش زده در واقع خاطرخاه مارلین بوده و این مارلین هم ذاتن مار بوده که در چهره انسانی ظاهر شده که دل از جاناتان به‌رباید. حالا این جاناتان برادپیت بوده چی بوده که این همه کشته مرده داشته، بماند. این مارلین بعد از مرگ همسرش دوران بارداری سختی را گذراند. پسرش به قول خودش خیلی لگد می‌زد. حالا از کجا فهمیدند که نوزاد پسر است؟ بدون بودن وسائل سونوگرافی و غیره؟ گویا مادر جاناتان یک وقتی، دزدکی کمی نمک به سر عروسش پاشیده و اولین حرکت عروس یک حرکت مردانه بوده که در این‌جا غیر قابل ذکر است. همه خوشحال شدند که اجاق حماقت در خانواده آنان کور نشده و نسلشان منقرض نخاهد شد.
از آن طرف ......
*-پانویس: بله حادثه تلخی بود. من نمی‌دانم که چگونه و با چه زبانی این مرگ را تصویر کنم. در این لحظه بسیار متاثر، متالم و اندوهگینم. ولی با تقدیر وقسمت نمی‌توان جنگید. و........ حالم دارد بهم می‌خورد. سرم گیج می‌روددددددددددددددددد
****
متنی را که ملاحظه کردید به شکل دست نویس از نویسنده‌ای مشهور که نامش را فراموش کرده‌ایم به دست ما رسیده است. البته به این شیوایی که در این‌جا دیدید نبود و ما خود با قلم سحرآمیز خود آنرا ویرایش و آپلود کردیم. مرگ جاناتان این نویسنده زبردست را خیلی تحت تاثیر قرار داد و چنانکه تحقیقات پلیس نشان داده، این دست‌نویس تا موقع نوشتن پانویس ادامه داشته و با مرگ جاناتان، در اثر سکته قلبی یا مغزی –فرقی هم ندارد- ناتمام مانده. چرا که در آخر پانویس کاملن مشخص است که دست نویسنده خط خوردگی دارد.
حالا خودمانیم این‌گونه که از متن پیداست چیزی را هم از دست نداده‌ایم و در صورت ادامه یافتن زندگی نویسنده می‌بایستی تاریخچه تخم و ترکه شاه و جاناتان و لیزا و این‌که کی با کی رویهم ریخته و کی زاییده و کی نازا بوده و نزاییده و ..... را تا به امروز می‌خاندیم بدون این‌که پندی، اندرزی، نتیجه اخلاقی، چیزی به ما بدهد که راه رستگاری را بیابیم و انسان نیکوکاری برای کشورمان باشیم. گیرم ویژگی‌هایی را نیز از مار شرح می‌داد. حتمن بعد از این‌ها می‌خاسته ازدواج پسر جاناتان با شاهزاده ژوزفین را تعریف کند و بعدش مثلن شاه شدن پسر جاناتان را. هر چند از نظر تاریخی بد هم نبود که ما اصل و نسب این تیر و طایفه را بدانیم و این‌که آیا خودمان هم فرزندان آن‌ها هستیم یا خیر. حیف.
دال‌هایی را هم که در آخر پانویس دیدید آخرین حروفی است که تایپ شده یعنی دست جاناتان روی کلید دال بوده که قلبش از حرکت باز ایستاده. تعدادشان خیلی بیشتر از اینها بود که ما ننوشتیم.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

لاتوتسه و تائو تِ چینگ

انسان‌های عادی تنهایی را دوست ندارند
در حالی‌که فرزانه تنهایی را به کار می‌گیرد
او در تنهایی درک می‌کند
که با هستی یگانه است.

***
ما به چاپ دومش رسیدیم. ما مدت‌هاست که به چاپ دوم به بعد می‌رسیم. راستش از وقتی که آلوده قامبیودر شده‌ایم و کارمان شده وبگردی کمتر لابلای اوراق کتب پرسه می‌زنیم. این‌است که کمتر پیش می‌آید چاپ اول کتابی را در هوا بزنیم. و حالا حکایت:
در ازمنه گذشته شنیده بودیم که لائوتسه، فیلسوف چینی (این چین هم دریایی است که هر آن‌چه در باورهم نیاید را در خود جای داده) یک کتاب بیشتر ندارد به نام تائو تِ چینگ که همان راهنمای زندگی و خرد ناب است. اگر اشتباه نکرده باشیم که معمولن می‌کنیم قبلن هم چاپ شده بود ولی با کلی حاشیه و معانی لغات و تفسیر و ایندکس و حواشی و پانویس و غیره که ما را از رفتن به طرفش پشیمان کرد. ولی این یکی که اخیرن به تلاش نشر مثلث و با ترجمه از متن انگلیسی توسط آقای فرشید قهرمانی درآمده کارمان را ساده کرده. کیفیت کار چگونه است؟ وفادار به متن است؟ ....؟ ما نمی‌دانیم. فقط این را می‌دانیم که تکلیفمان با این کتاب و این فیلسوف روشن شده. به قول معروف حجت را بر ما تمام کرده و دیگر نمی‌توانیم بهانه بیاوریم که به دلایل بالا آن‌را نخانده‌ایم.
کتابی است گویا همین امروز نوشته شده است. البته توسط لائوتسه و نه کس دیگری. برای ما و دیگران. در هر گوشه‌ای از جهان که باشند. آیا لائوتسه آن‌را برای امروز نوشته، یا جهان بعد از دوهزار و ششصد سال کماکان بر همان پاشنه می‌چرخد؟
حق خودمان می‌دانیم که چند خطی از آن‌را برایتان به زیور طبع برقی بیاراییم، به جهت تبلیغاتی که برای آن کردیم. خودتان بروید باقی را بخانید. خاندنی.
***
وقتی تائو فراموش می‌شود
خوبی و زهد پدیدار می‌شود
وقتی هوش طبیعی بدن از بین می‌رود
دانش و زیرکی پدید می‌آید
وقتی کشور دچار آشوب می‌شود
میهن پرستی رونق می‌گیرد
***
کاسه خود را بیش از اندازه پر کنید،
لبریز می‌شود.
چاقوی خود را بیش از اندازه تیزکنید،
کند میشود.
به دنبال پول و راحتی باشید،
دلتان هرگز آرام نمی‌گیرد.
به دنبال تایید دیگران باشید،
برده‌ی آن‌ها خاهید بود.
کار خود را انجام دهید و سپس رها کنید،
این تنها راه آرامش یافتن است.

جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵

دیکته، زندگی، خانوم و ما

زندگی مانند یک دیکته است. هی می نویسیم و هی پاک می‌کنیم. هی مینویسیم و هی پاک میکنیم غافل از این که یک روز یهو میگن: "ورقه ها بالا".
متن یک اساماس
این یعنی اینکه زندگی اولن دیکته است ودومن گذراست. ما هم می‌گوییم حق با شماست و ما هم باور داریم. بنابراین در این گذر هیچ حرجی بر هیچ کس نیست. فقط و فقط با مدد از کلمه گذرا. شما مگر بر قطره‌های آب رودخانه‌ها که به روی هم می‌غلطند، خرده می‌گیرید؟
گیرم ما یک دیکته‌ای را نوشتیم و دیدیم غلط نیست و پاکش نکردیم. در آن‌جا و در آن صورت که نمی‌توانیم باز هم تا ابد ورقه‌ها را بالا نبریم.. بالاخره می‌خاهیم نمره بگیریم.
(آخرش هم نه‌فهمیدیم که این ابد یعنی چه و چه قدر؟ و همین را می‌دانیم که یعنی خیلی زیاد. حتا آن‌طرف ِ آن‌دنیا هم هست و آن طرف طرف تراش، هم . بیشتر از این عقلمان قد نمی‌دهد.) البته ما فکر می‌کنیم که هر لجظه آماده‌ایم ورقه‌مان را بدهیم. بفرمایید. ولی تا جایی که بهمان دیکته گفته اند. اصلنم بد نیست. تازه دلتان هم بسوزد که آن‌‌جا مثلن صادق هدایت را که ما خیلی دوست می‌داریم می‌بینیم. چرا؟ چون خودش گفت. در دستخطی بر روی میز آخرین اتاقش ، "دیدار به قیامت".
(نکند می‌خاهید بفرمایید قیامت یعنی هرگز؟)
بفرمایید خانوم. اینم ورقه ما.

***
وای خانوم اجازه: "ما یه چیزی جا انداختیم خانوم. می‌شه بنویسیمش خانوم ؟ خانوم توروخدا خانوم. یه کلمس خانوم. خانوم این لباس چقدر بهتون میاد خانوم. خانوم والله به کسی نمی‌گیم خانوم. یه تشدیده خانوم. خانوم اون پژو دویست و شیشه ِ آبی متالیکه مال شماس خانوم؟ شیشه هاش کثیف بود امروز ما شستیمش خانوم. خانوم"

چهارشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۵

صدام، دانیل، فریدون، ما و دیگران

صدام حسین التکریتی اعدام می‌شود. برای فقط یک فقره قتل یکصد و چهل و چند نفری اکراد ِ وحشی ِناقابل. (بقیه فعلن بماند. در آب نمک خابانده‌ایم) در این مورد همه نظر دادند الا ما. ما هم برای عقب نماندن از قافلهِ اظهار نظرها، افاضات خود را در اینجا قلمی، یعنی کیبوردی می‌کنیم.
راستش ما فکر نمی‌کنیم صدام حسین را اعدام کنند. اگر مرده او ارزشمند بود در همان لحظه‌ی درگیری و دستگیری کشته شده بود. اصلن ما به ندرت دیکتاتوری را می‌شناسیم که اعدام شده باشد و برای همین هم همیشه هستند و تمام شدنی نیستند و اگر از جملهِ صاحبان بصیرت بودند و نیستند عبرت می‌گرفتند و دیکتاتوری نمی‌کردند و دیکتاتور و دیکتاتوری و دیکته برای همیشه از صحنه گیتی محو و نابود شده بود. (یادم بیاندازید که از دیکته هم برایتان بلاقی بنویسم، نوشتنی) . سرنوشت‌های متفاوتی هم دارند. بعضی ها وقتی توسط کسی، شخصی، جریانی، حزبی، چیزی خلع شدند، می‌میرند. گروهی مانند آگوستینو پینوشه در گوشه‌ای از جهان لنگ‌هاشان را هوا می‌کنند و بادشان می‌زنند. تک و توک اعدام یا در کودتا ها، کشته می‌شوند.
اصلن عمر دیکتاتورها خیلی طولانی نیست و بالاخره یک جوری برکنار می‌شوند. و در صورت مردن‌شان هم مردم در گفتار روزمره با اصطلاح ِ "سرشو همونایی که برش داشتند زیر آب کردند" یاد می‌کنند. که از نظر ما بیشتر دق کردن در موردشان صادق است تا سرزیر آب کردن. و چه بهتر که دیکتاتورها را نگه داریم تا دق کنند. این‌جوری دل آدم بیشتر از اعدام کردن خنک می‌شود. دل ما از اعدام هیچ کس خنک نمی‌شود-نه دیکتاتور و نه دیکته نویس- و یک زندان ابد مانند رودلف هس را پیشنهاد می‌کنیم. که خیلی بهتر است و برازنده‌تر. البته بیشترین عاقبت دیکتاتورها همان مردن در تبعید است. این عاقبت خود ما را هم گاهی وسوسه می‌کند که علی رغم خلق و خوی مهربان و صلح دوستی که داریم، دیکتاتوری پیشه کنیم و دیکته بگوییم. و بعد تا پایان عمرِ ننگینمان را در جزیره‌ای خوش آب و هوا بسر بریم و حوریانی در حد حوریان بهشتی سرویس‌مان دهند. (حالا کو تا جهنم) مطمئن هم هستیم که دیکتاتورها هم به چنین پایانی فکر می‌کنند که دیکتاتوری می‌کنند.
البته در مورد صدام شاید قضیه به شکل دیگری در بیاید و آنهم اینست که یک تروریست انتحاری خودش را به او بچسباند، چسباندنی و هر در شهید راه یک‌دیگر شوند.
این بود پیشگویی‌هایی کارشناسانه ما در این مورد. اگر درست از آب درآمد حسرت بخورید که چرا ما وزیر امور خارجه نیستیم. و اگر غلط از آب درآمد خوشحال باشید که ما وزیر امور خارجه نیستیم.
در حین آپلود کردن این بلاق خبر آورند: آقای دانیل اورتگا رهبر و نماینده چریکهای ساندینیست نیکاراگوا در دهه هشتاد، در انتخابات ریاست جمهوری نیکاراگوا برای دومین بار رییس جمهور این کشور آمریکای لاتین شده است. (اگر بدانید که ما چقدر از این واژه آمریکای لاتین خوشمان می‌آید ولی نمی‌دانید. یادمان بیاندازید که در این‌مورد هم بلاقی روانه فرماییم، فرمودنی) . این دانیل ِ دوست داشتنی خودمان شاید یکی از دمکرات ترین و انسان‌ترین رهبران تاریخ باشد که ما می‌شناسیم. (البته بعد از آقای صدام حسین التکریتی) . ایشان بعد از بدست گرفتن قدرت در کشورش به عنوان اولین رییس جمهور دموکرات نیکاراگوا سوگند یاد کرد و بعد از مدت ده سال در یک انتخابات از خانمی به نام چامورا، شکست خورد و تمامی پیشنهادهای استفاده از نیروی قهریه را که یاران خودش و نخودش به او می‌دادند، رد کرد و ساندینیست ها و خودش رفتند و بعد از پانزده سال بازگشتند تا دوباره بیازمایند توانشان را در اداره کشور. نام ِ آقای دانیل اورتگا و آقای صدام حسین التکریتی درحافظه تاریخی ملت‌ها ثبت خاهد شد و خاطره‌شان به قول شاملو در گذرگاه ِادوار تا جاودان ِ جاوید، داوری خاهد شد.
خوشا به سعادت ما که در دورانی زندگی می‌کنیم که هر دوی این نمونه‌های تقریبن بی بدیل را داریم. (این‌هم سهم ما از زندگی در این دوره از تاریخ)
چند بلاق بیشتر از رفتن عمران نگذشته است، خبر آوردند، چه نشستی که فریدون هویدا هم برفت. فریدون هویدا یکی از چهره‌های شاخص تاریخ روشنفکری ایران، چشم از جهان فرو بست.
سناریست یکی از فیلم‌های روبرتو روسلینی (که ما همیشه رشک برده‌ایم بر این کارگردان)
یکی از بنیان‌گذاران مجله کایه‌دوسینما (و ما چه قدر از این اسم ِ وزین که سینما از سروکولش می‌بارد خوشمان می‌آید)
و یکی از تهیه کنندگان پیش نویس اعلامیه جهانی حقوق بشر.
و یکی از........
و یکی از........

به قول خودمان:

یادش کویر بود و زمزم
تا گلوگاه تشنگی
جرعه،
جرعه،
جرعه.........

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

پرواز را به خاطر بسپار

به صفاتی که برای ملت بزرگ، رشید، با فرهنگ، باهنر، دلاور، غریب‌نواز، مهمان‌نواز، مهربان، صبور، فداکار، با تاریخ، باگذشت، صلح‌دوست، ........، ایران می‌شناسید یک کبوترکُش هم اضافه کنید.
-"در روز دوازدهم آبان‌ماه یک‌هزار و سیصد و هشتاد و پنج، در داربی بزرگِ! دو تیم آبی و قرمز کشور بعد از این‌که آبی‌ها گل اول بازی را به قرمزها زدند، در حرکتی نمادین بر این گل، کبوتری آبی رنگ را در آسمان استادیوم یک‌صدهزار نفری پایتخت به پرواز در آوردند. و کبوتر برای آشتی با قرمزها-شاید؟ و یا جنگیدن - به سمت آنها پرواز کرد. قرمزها کبوتر را گرفتند و کله‌اش را کندند، و بدنش را به زیر پاهایشان له کردند و در این میان نه یک نفر و نه چند نفر که هر کس که توانست و پایش به آنچه که از کبوتر مانده بود رسید آن‌را بیشتر له کرد*!!!!!" –چند علامت باید در اینجا گذاشت؟- بعد از گل قرمزها این‌بار نوبت آن‌ها بود که کبوترِ قرمز رنگی را در فضای ورزشگاه به پرواز درآورند. که این یکی با آشنایی بیشتر با مردم ورزش‌دوست، در میان زمین سبز چمن جا خوش کرد و تا آخر بدست آبی‌ها اسیر و در نتیجه کشته نشد و جان به سلامت بدر برد. شاید بعدها در بیرون به دست آبی‌ها افتاد ولی کسی شاهد نبود."
فروغ راست می‌گفت: "پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی‌است." و ما فکر می‌کردیم که فروغ شعر گفته.
پرواز این کبوتر آبی در حافظه ورزش ایران برای همیشه به خاطر سپرده که چه عرض کنیم، حک می‌شود.
*معمولن وقتی که حرکتی از تماشاچیان سرمی‌زند که وجدان بشری ما همچین احساس قلقلک بهش دست می‌دهد میگوییم: "عده‌ای تماشاچی نما و ....... ولی یکی از روزنامه‌های امروز صبح نوشته بود که این حرکت سنتی –دقت کنید، سنتی- تماشاچیان است.