جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

سارددو، واهان یا میساک و ایضن کلارگ گیبل

با سارددو که دال اولی فتحه دارد و مادر یکی از دوستان مادرم بود و دیگر نیست، در رضائیه،اون وقتا اسمش این بود، ایستاده بودیم. سارددو احتمالن سارا ددو که یعنی خاهر سارا –چیزی مثل خاهر ترزا، حالا شاید نه به اون قدیسی- بوده و در اثر کثرت استعمال و مرور زمان شده سارددو و الفش افتاده. خیلی از آخرین باری که او را دیدم بر تختی که دیگر از آن پایین نیامد، جوانتربود. زمان پیشه وری و دمکرات‌ها بود به قول خودش. این ور و اون ور نگاه میکرد. حس کردم، نه فکر کردم که با یکی که ترجیحن از نظر من یک جوان رعنا بود و من همیشه فکر میکردم واهان بود، ولی میساک بود، قرار و مداری دارد. یعنی که دیت دارد. ولی یکهو و در یک لحظه از زیر شال بلند ارمنی اش چهارپایه ای تاشو بیرون کشید. من همیشه حدس می زدم که زیر این شال‌ها خیلی چیزها می شود مخفی کرد ولی چهارپایه؟ چهار پایه را بر گوشه ای نهاد و رفت روی آن و شروع کرد به سخنرانی: "ای مردم ستمدیده تا کی می‌خاهید زیر بار ظلم و ستم و ..... باشید. خداییش تا آخر سخنرانی کسی مانع نشد. یک مشت پلیس و دژبان و غیره هم داشتند تماشا می‌کردند. بعد از پایان سخنرانی هم با تشویق شنوندگان روبرو شد و حتا به چند نفر امضاء هم داد. با هم به منزل برگشتیم. کسی که در را برویمان باز کرد از دیدنمان جا خورد و خودشو عقب کشید که ما به داخل برویم یعنی در واقع خودش شال سارددو را گرفت و کشید توی خونه و شروع کرد باهاش دعوا کردن که: "کجایی؟ چه کرده‌ای؟ مگه چی شده؟ چی شده؟ از صبح تا حالا چند بار اومدن که دستگیرت کنن. خوب میگی چکارکنم؟ باید از شهر بری بیرون. چطوری؟ نمی‌دونم ولی برو." من و سارددودوباره بیرون اومدیم ولی نه همون وقت. سارددو را مادرش توی تنور مخفی کرد تا شب و شب با او به طرف روستایی در همان نزدیکی رفتیم. با چی؟ خوب معلومه دیگه با یک گاری. تنها من و اون نبودیم. چند نفر دیگر هم بودند که جایی در وسط راه پیاده شدند. سارددو یک ماه در آنجا بود تا آبها از آسیاب بیفتد. یعنی هر روز من را به آسیاب می‌فرستاد که بروم و ببینم که آبها از آسیاب افتاده یا نه. که بالاخره یک روز آبها از آسیاب افتاد و من دوان دوان خودم را به او رساندم که این خبر را به او برسانم، که رساندم. سارددو دیگر فعالیت سیاسی نکرد. ماجرای رخ داده هم نقطه پایان آبرومندی بود بر این فعالیت ها . این بود که همین که به شهر رسید با مردی که خیلی خاطرشو می‌خاست ازدواج کرد یعنی واهان یا شاید میساک. شوهرش مردی بود جذاب. با چهره ای مثل کلارک گیبل ولی با سبیل هایی مثل استالین. به او می‌گفتم: "آخه شوهر سارددو یک کم از سبیلاتو بزن" می‌گفت: "انقلابی باید سبیل کلفت باشه. می‌گفتم: "حیفت نمی‌آد. درسته که سبیل کلاک گیبل خیلی زشته ولی اگه بخای مثل اون باشی باید سبیلاتو بزنی و زد. سبیلا که در حین زدن دردشون اومده بود گفتند: "کاشکی لااقل مارو دود داده بودید که یه جایی می‌رفتیم." شوهر سارددو که دلش سوخته بود اونا رو دود داد. اونام دود شدن. رفتن و رفتن تا به شهری؟ روستایی؟ جایی رسیدند که در بازارش چند تا مرد دور هم جمع شده بودند و یکی از آن میان یک چهارپایه مثل مال سارددو گذاشته بود زیر پاهاش و داشت سخنرانی می‌کرد. سبیلا چسبیدن روی لب مرد. مرد می‌گفت: "ای مردم تاکی می‌خاهید زیر بار ظلم و ستم این آریامهر... که حرفش توسط مردم قطع شد و مردم طبق عادت شروع به کف زدن کردند. مرد از چهارپایه اومد پایین و گفت: "ما رو باش که می‌خاستیم روی دیوار کیا اعلامیه بچسبونیم. بیا بریم. با هم رفتیم. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یک سینما فیلم فردین نشون می داد. توی فیلم دختری که نقش مقابل فردین بود دختری بود بسیار وجیه. اون مرده که با من بود و دختر توی فیلم خاطرخاه هم شدن و قرار ازدواج گذاشتن ولی هر کدومشون با یکی دیگه ازدواج کردند. یک جوارایی میگفتن که ما رومیو و ژولیت هستیم. اونا به هم نرسیدن ما هم نه باید به هم برسیم. ولی مرد حدود سی سال بعد از این واقعه از غصه این عشق مرد و زندگیشو در عکس‌ها شروع کرد. دختره چیکار کرد؟ نمی دونم. اصلن نمی دونم.

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

نام مرا به خاطر بسپار


بر کنده تمام درختان جنگلی
نام تورا به ناخن برکندم
اکنون تورا تمام درختان
با نام می‌شناسند.

نام تورا به گرده گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
اکنون تورا تمام کوه‌ها
اکنون تورا تمام گوزنان زردموی
با نام می‌شناسند

دیگر
نام تورا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خاهند کرد
و مرغ‌های خوشخان
صبح بهار، نام تورا
به جوجه های خود یاد خاهند داد

ای بی خیال مانده زمن، ای دوست!
دیگر تورا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می‌شناسند.

ای آهوی رمنده صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار


منوچهر آتشی نامش را نه در واپسین غروب بهار که امروز، روزی از روزهای پاییز هشتاد و چهار، خاطره کرد و به خاطر ما سپرد و رفت. یادش گرامی باد که هست. امروز مرگ، شاید او هم ز وحشت طوفان، آتشی را به سینه فشرد. من هر وفت می‌شنوم آتشی، می‌شنوم:

تو مثل لاله پیش از طلوع دامنه ها
که سر به صخره گذارد،
غریبی و پاکی
تورا، ز وحشت طوفان، به سینه می‌فشرم
عجب سعادت غمناکی!

و یا:

گفتی:" بهار آمده است
و مرغکان خارایی
منقار خشک خود را، در قطره های سبز فرو برده اند."
گفتم: " بهار می‌شود انگار."

می‌گفت:

جاده، گفتی، یعنی رفتن؟
دوست من حقیقت بسی غمناک تر است.
جاده "رفتن" نیست.
جاده مصدر نیست.
جاده تکرار یک "صیغه" غربت بار است.
جاده یعنی،
رفت! رفت! رفت!
همین
!

یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۴

دو خط موازی

اگه روی دو خط موازی کلیک نکنید باید برید سراغ یادداشت های شما. ببینین کی گفتم؟

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

بجای فال آبانماه 84

روز عید است و من امروز در آن تدبیرم / که دهم حاصل سی روزه و ساغر گیرم
چند روزی‌ست که دورم ز رخ ساقی و جام / بس خجالت که پدید آید از این تقصیرم
من به خلوت ننشیم پس از این، ور به مثل / زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم
پند پیرانه دهد واعظ شهرم، لیکن / من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم
آن که بر خاک در میکده جا داشت کجاست؟ / تا نهم بر قدم او سر و پیشش میرم
می به زیر کش و سجاده تقوا بر دوش / آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم
خلق گویند که: "حافظ سخن پیر شنو" / سالخورده می امروز به از صد پندم

متنی بر سنگی بر گوری

اتوبوس شرکت واحد در ترافیک گیر کرده بود. خیلی گرم بود، نشسته بودم. پس زیاد اذیت نمی‌شدم. گاهی نیم خیز می‌شدم که ببینم چه خبره.
یکی گفت: "انگار شما خیلی مایلید که ببینید که چه خبره؟"
گفتم: "خب معلومه دیگه. مگه شما می‌بینید؟ یا می‌دانید که چه خبره؟"
گفت:"جاتو با من عوض کن خودت هم می‌بینی که چه خبره."
این کار رو کردم و دیدم که چند نفر جلوی اتوبوس حلقه زده و دارند کردی می‌رقصند. ازبغل دستیم پرسیدم که: "چی شده آقا، فوتبال برده‌ایم؟"
گفت:" شما خارجه تشریف داشته اید؟"
عرض کردم: "خیر"
فرمودند:" پس همون بهتر که ندونی."
گفتم: "همون بهتر که نمونی."
خودمو جلو کشیدم و از راننده اجازه خاستم که پیاده شم. اونم در رو باز کرد و به مسافرها گفت: "هرکی میخاد پیاده شه بسم الله. دیگه در رو باز نمی‌کنم ها"
چند نفر دیگه هم با من پیاده شدند. و همگی با هم به دسته رقصندگان ملحق شده و با اونا شروع به رقصیدن کردیم. البته هدف من فقط معطل کردن مرد داخل اتوبوس بود که علت رقص را می‌دانست و به من نگفت. خیلی خوشحال بودم و آنقدر احساس پیروزی می‌کردم که فکر می‌کنم نادر پس از فتح هندوستان نکرد. بعد از این که حسابی خسته شدم دایره رقص رو ترک کردم و پیاده به راه افتادم. ترافیک آدم و ماشین بود. در یک لحظه در ذهنم گذشت که وای اگه الان یک بمب بخوره به این جمعیت چی میشه؟ حتمن خلبان بمب‌افکن از صدام جایزه می‌گیره. هنوز تصورم از عمق فاجعه شکل نگرفته بود که صدای شکستن دیوار صوتی و یا شاید بمب رو شنیدم. نگاه ها به آسمان بود. گویا همه می‌خاستند ببینند که با چی می‌میرند. در این موقع سکوت بعد از شکستن دیوار صوتی و یا بمباران همه جا رو گرفته بود. که یکی در این میان چیزی را شاید دیده و ندیده به دیگران نشان می‌داد. مردم در حال نگاه کردن به آن نقطه شروع کردند به هو کردن. من هم چون چیزی نمی‌دیدم، -من هیچ وقت نمی‌بینم. من اصلن کورم- مردم رو نگاه می‌کردم. البته خودم بارها با دوستانم از روی شیطنت این کار رو کرده بودم. به آسمان خیره می‌شدیم و با انگشت اشاره نقطه‌ای را نشان میدادیم و همین که مردم جمع می‌شدن و چیزی را که ما به هم نشان می‌دادیم می‌دیدند، در فرصتی مناسب در می‌رفتیم و در کوچه پس کوچه‌ای د بخند. خلاصه در این بین دیدم که کسی که برای اولین بار چیزی در هوا دیده بود دارد از مهلکه در می‌رود. خوشحال شدم که گولش رو نخوردم. دید که دارم نگاهش می‌کنم. لبخندی زد و با هم در رفتیم. با فاصله‌ای از او راه می‌رفتم. مطمئن بودم که همون طوری که اون چیز رو توی هوا دیده بود حتمن پناهگاهی هم سراغ دارد که با هم به اونجا پناه ببریم. هر چند ته دلم اصلن خوشحال نبودم چرا که در این گونه مواقع من به پناهگاه نمی‌رفتم و میخاستم که مردنم را ببینم. یا حداقل ببینم که با چی می‌میرم. حتی یک لحظه زودتر از مردنم را می‌خاستم ببینم. ولی بودن در کنار شخصی که حالا دیگر در اثر سرعت بیشتر قدم‌های من فاصله ای حدود یک متر با من داشت آنقدر ایجاد انگیزه می‌کرد که حالا محض گل روی او هم که شده این یکبار رو به پناهگاه بروم. صدای انفجار دیگری از خیالاتم بیرونم آورد. هر دو قدم ها رو تندتر کردیم یعنی تقریبن می دویدیم و این بار شانه به شانه هم. رسیدیم به یک لوله سیمانی به قطر یک متر یا کمتر. به هم نگاه کردیم و این بار من لبخند زدم. و هر دو بعد از لبخند من به آسمان نگاه کردیم. این بار من هم اون رو دیدم. در یک لحظه به داخل لوله شیرجه بردیم. داخل لوله تاریک بود و تنگ. گرمی نفس هایش را بر گونه هایم احساس می‌کردم. صدای انفجار نیامد. گویا بمب عمل نکرد. چند ثانیه بعد، نه چند دقیقه بعد، ایکاش چند سال بعد، سعی کردیم که از لوله بیاییم بیرون. سرم خورد به جداره لوله . آنقدر محکم که تقریبن بیهوش شدم. مدتی در آن حالت ماندم تا حالم جا بیاید که آمد. بعد هر دو لیز خوردیم و خودمون رو کشیدیم بیرون. در حالی که دست یکدیگر رو گرفته بودیم توی خیابان شروع کردیم به قدم زدن دور از های و هوی بعد از بمباران. ناگهان پرسید:"اگه یک روز من بمیرم متنی که روی سنگ گور من می‌نویسی چیه؟" گفتم: "می‌نویسم تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود."
گفت: "چه جمله قشنگی!" گفتم: "مال خودم نیست. روی سنگ قبر زن یک دانشمند و یا نویسنده‌ای دیدمش. البته دست اول نیست ولی خب از هیچی بهتره." که گفت: "معلومه که بهتره. بیا بریم نشونم بده." لحنش اونقدر التماس آمیز بود که نتونستم مقاومت کنم. هر چند که خودم هم دلم می‌خاست دوباره مزار همسر این دانشمند یا نویسنده را ببینم. در راه از کنار مغازه سنگ تراشی عبور می‌کردیم که گفت: "راستی چرا همین حالا سفارش سنگ را ندهیم؟"
گفتم: "من سفارش داده ام و احتمالن باید تا حالا حاضر هم باشد. به داخل مغازه رفتیم. سنگ تراش در مغازه نبود. شاید در پناهگاهی مشغول کاری واجب تر یعنی حفظ جان بود. خودمان به دنبال سنگ گشتیم و پیداش کردیم. دقیقن همون طوری بود که می‌خاستم. با یک تفاوت که متن سنگ خطاب به خود من بود.
چرا قبلن به این قضیه فکر نکرده بودم. وقتی متنی بر سنگی بر گوری اینست که: "تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود." یعنی اینکه این جمله را مرده به زنده می‌گوید و الا زنده باید مثلن بگوید که بی تو جهان برای من قفس است و من قفس بی تو نخاهم ویا چیزهایی از این قبیل. بهر حال کاری بود که شده بود. در مقابل سنگ قبر خودم با احترام ایستادم. کلاه نداشتم و الا آن را هم از سر بر میداشتم. یک دقیقه یا کمی بیشتر جهت اطمینان خاطر، یک دقیقه سکوت کردم. او هم سکوت کرد. بعد خم شدم و شاخه ای گل رز از روی مزارم برداشتم و دست همراهم را گرفتم و گل رو گذاشتم توی دستش و اون شروع به بازی کرد. و بعد از چند حرکت هر دو مشت گره کرده رو مقابلم گرفت. طبق معمول و بدون هیچ تردیدی گفتم: "چپ"
مشت دست چپ رو باز کرد. غنچه ای پژمرده در دستش بود. دست را با گل بوییدم و ازاین که زندگی جاودانی را با او شروع کرده ام آرامش ابدی یافتم.