شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

درنگی در کوچه

غروب، در پی روزی به دنبال آذوقه زمستانی ِ غار، باز می‌گشتم. با سیگاری روشن. صدایی پرسید: "آقا ممکنه اون سیگارتو بدی به من؟" داشتم می‌دادم که ادامه داد: " سیگارمو روشن کنم؟" غریب جوانی بود از یکی از همین ولایاتِ این ملک. با یک قوطی شیرینی. به نظر نمی‌رسید برای خودش خریده باشد. سیگارش را به لبش گذاشت. گفتم: "خب چرا با فندکم روشن نکنم؟" چی شنیده بود؟ فندک روشن را زیر سیگارش گرفتم. دستهایش را دور دستهایم حلقه کرد. پشت به دیوار کوچه. سیگار را روشن کرد. کله‌اش را با سیگار عقب کشید و حلقه دستهایش را باز کرد. بی تشکری. بی حتا کرمی از نواختن مضرابی بر پشت دستهایم به نرمی نوک انگشتانش. به سمت شانه چپش برگشت. خیره در نور قنادی بود که دور شدم.
وقتی داشت حرف می زد به عقب برگشتم: "که تا اون پایین دمار از روزگارش درآد." درآد؟ درآر؟ دمار از روزگار کی؟ فندکم؟ نفهمیدم.

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

از عشق گفتن

عرض کرد: " آقای هون یارد در زمانی‌که کشور آبستن حوادث است و اتفاقاتی داخل کشور در شرف وقوع است که خدا می‌داند و گردانندگان،
در زمانی‌که رزمناوها و زیردریایی‌های اتمی آمریکا در خلیج فارس جا خوش کرده‌اند و همین چندروز پیش ماتحت یک کشتی ژاپنی به ستون فقرات یکی از این زیردریایی ها در تنگه هرمز برخورد کرد،
در زمانی‌که رشد تورم بیسابقه کشور را فرا گرفته و به جای این‌که سران قوم به فکر چاره باشند طرح ساماندهی مد و لباس بررسی می‌شود،
در زمانی که تا سه هفته دیگر اولتیماتوم سازمان ملل به پایان می‌رسد و می‌خاهند انرژی هسته‌ای حق مسلم ماست را از ما بگیرند و اگر وضع به همین منوال پیش رود بر ما آن می‌رود که بر باخه رفت،
در زمانی که.....،
در زمانی که.....،
شما می‌آیید و در وبلاقتان عاشقانه در آن زمستان سرد و طولانی می‌نویسید؟
فرمودیم: "جوان، همه این‌ها درست. ولی همه این‌ها برای این‌است که ما از عشق ننویسیم. بروید و به حال روزی گریه کنید که بلاق ما خالی از عشق باشد."
بلند شوید و بروید و دست و صورتتان را بشویید و اشک‌هایی که روی گونه‌هاتان ماسیده را پاک کنید و وبلاق ترانه‌های بی اندوه را ببینید . ملت ایران وقتی غمگین تراست، باذوق‌تر است.

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

عاشقانه‌ای در آن زمستان سرد و طولانی


تامین آب آشامیدنی خانواده توسط یک پارچ مسی و سنگین از چشمه‌ای به فاصله ده دقیقه از غارِ محل زندگی‌مان روزی حداقل یکبار به عهده من و یا محمد و گاهی نیلوفر بود. در این ده دقیقه شیب دره‌ای که غار تقریبن در قله آن قرار داشت پیموده میشد و چشمه در انتهای تنگه‌ای در پایین ترین نقطه دره بود. برای رسیدن به چشمه، چاره‌ای نبود جزاستفاده از پله‌هایی که در اثر عبور بیشمار آدم‌های محل ایجاد شده بود. بعضن هم تعدادی از پله‌ها سنگ‌فرش شده بود. بهتر بگویم قلوه سنگ فرش. همیشه هم در اثر افتادن کوزه ها و سطل ها و پارچ ها خیس و لیز. نام این تنگه هم تنگه وحشت بود. این پله‌ها بسته به نیاز یکطرفه بودند و اگر احیانن در حین عبور با کسی که از جهت مخالف در حال حرکت بود برخورد می‌کردیم، با کش و قوسهایی که هر دوطرف به بدن‌هایمان می‌دادیم از کنار هم عبور می‌کردیم.
محمد و نیلوفر را نمی‌دانم ولی من این رنج را به جان می‌خریدم. حضور گاه به گاه دختری که تصویر او را مهران بر تخته سیاهش چسبانده است.-البته حدود چهل و پنج سال بعد از آن تاریخ- تنها دلیل آن بود. مهران که می‌گوید چندی قبل این چهره را در قشم دیده و ثبت کرده و راست می‌گوید و من تخته سیاه را برای اینکه هر وقت که بخاهم میتوانم این تصویر را ببینم، دوست دارم.
روابط عاشقانه ما هرگز از تلاقی نگاه‌هایمان و لبخندی فراتر نرفت. نگاهی و لبخندی که یعنی: "سلام، حالت خوبه؟ بگذار کمکت کنم. میای مسابقه بدیم که دستامونو بکنیم توی آب و ببینیم کی برنده میشه؟ ها، سردت شد از توی آب اومدی بیرون؟ بپا لیز نخوری. می‌خای کفشامونو عوض کنیم؟ کفشای من لیز نیست. لااقل بگذار تا بالای پله‌ها پارچ رو برات بیارم. امروز چقدر آب می‌بری! مهمون دارین؟ میدونی موهات اینجوری خیلی قشنگه. وزوزی. هیش وخت شونشون نکن. یه کم بچرخ آهان حالا دیگه میتونی بری بالا. اون بالا یک کم وامیستی که مثلن خستگی در کنی تا منم بیام برسم بهت که چند قدمی با هم راه بریم؟ چه خوب که امروز، هم رفتنی و هم برگشتنی هم دیگه رو دیدم؟" و خیلی، خیلی نا گفته های دیگر‌‌‌‌‌.
عاشقانه ترین این دیدارها روزی بود که او را تک و تنها در انتهای تنگه وحشت و لب چشمه دیدم. به سرعت پله‌ها را بی هراس از سقوط پیمودم و هر دو در کنار هم و به نوبت بارها و بارها پارچمان را پر و خالی کردیم که مثلن خوب شسته و تمیز شوند. حضور غریبه‌ای که معشوقه‌اش در کنار چشمه در انتظارش نبود، خلوت عاشقانه ما را بهم زد. چهره غریبه نیز بر دیوارِ اکنون دیگر سیاه شده ذهنم حک است.
تا این‌که روزی این چهره گم شد. یعنی من گم شدم نه او. وزش طوفانی سهمگین ما را از آن دیار به دیاری دیگر پرتاب کرد. به غاری خزیدیم که آب آشامیدنی آن توسط میرآب تامین میشد. از آن تاریخ به بعد دیگر برای آوردن آب به لب هیچ چشمه‌ای نرفتیم. نه من، نه محمد-که دیگر نبود- و نه نیلوفر.

پنجشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۵

نام نیکو

خیلی از مردم، از بزرگان پیشین فقط یادگاری های آن ها را می شناسند. مثلن میگویند: "این پیپ چرچیل است. این تفنگ ِ رضاشاه است. این شمشیر ِ شاه عباس است. این خودکار صادق هدایت است. این عصای تیمورلنگ است. این پوتین ِ تیرکمان شاه است. این پستانک چنگیز است. این فلان ِ فلان است". و این ها را که فرمودیم در موزه ها نگاه میدارند. روزی عزیزی در مقابل عکس العمل ما در مقابل جلوگیری از سقوط و شکستن لیوانی بلورین، گفت: "ولش کن آشغال رو. هزار سال دیگه همین تکه شکسته رو از زیر زمین در میارن و میلونها دلار میفروشنش."
بهرحال ما هم برای ثبت در تاریخ و اذهان عمومی، عکس ِ قوطی سیگار و فندکمان را زیبنده این بلاق کردیم تا جاودانه شویم.