شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

درنگی در کوچه

غروب، در پی روزی به دنبال آذوقه زمستانی ِ غار، باز می‌گشتم. با سیگاری روشن. صدایی پرسید: "آقا ممکنه اون سیگارتو بدی به من؟" داشتم می‌دادم که ادامه داد: " سیگارمو روشن کنم؟" غریب جوانی بود از یکی از همین ولایاتِ این ملک. با یک قوطی شیرینی. به نظر نمی‌رسید برای خودش خریده باشد. سیگارش را به لبش گذاشت. گفتم: "خب چرا با فندکم روشن نکنم؟" چی شنیده بود؟ فندک روشن را زیر سیگارش گرفتم. دستهایش را دور دستهایم حلقه کرد. پشت به دیوار کوچه. سیگار را روشن کرد. کله‌اش را با سیگار عقب کشید و حلقه دستهایش را باز کرد. بی تشکری. بی حتا کرمی از نواختن مضرابی بر پشت دستهایم به نرمی نوک انگشتانش. به سمت شانه چپش برگشت. خیره در نور قنادی بود که دور شدم.
وقتی داشت حرف می زد به عقب برگشتم: "که تا اون پایین دمار از روزگارش درآد." درآد؟ درآر؟ دمار از روزگار کی؟ فندکم؟ نفهمیدم.

5 Comments:

At ۱۱/۰۳/۱۳۸۵ ۱۱:۰۲ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

manam nafahmidam :) khol ziade , jeddi nagir , hehe :)

 
At ۱۱/۰۳/۱۳۸۵ ۶:۱۳ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

agha feldosipool be ghole goftany pish miad dige!

 
At ۱۱/۰۳/۱۳۸۵ ۷:۴۲ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

shayad az roozegar.

 
At ۱۱/۰۴/۱۳۸۵ ۱۰:۵۹ قبل‌ازظهر, Blogger Annabell Lee said...

Sigaresho migofte

 
At ۱۱/۱۱/۱۳۸۵ ۱۱:۳۱ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

dar in shaki nist...migam an marde bozrg chrghadr baram ashena bud...

 

ارسال یک نظر

<< Home