بن بستی در آن زمستان سرد و طولانی
از تاکسی پیاده شدم. سر کوچه. کوچه که نه، خیابان. قبل از پیاده شدن کرایهام را که میدادم راننده ساعت پرسید. ده و بیست دقیقه بود. جوابش را با صدای خقه ای ناشی از سرماخوردگی، دادم. ترک کردن آن تاکسی نه چندان گرم، خیلی سخت بود.
پس از طی چند کوچه پسکوچه خودم را به سر بنبستی که مقصد من در انتهای آن بود رساندم. در سمت راست این بنبست دیوار ِِحیاط خانه ای بود که بالای آن نرده کشی شده بود. دیواری طولانی و وهم آلود. چیز خنده داری که در این بین بود در اتومبیل رویی بود با چراغی در بالای آن با یک لامپ شکسته که درست در وسط این دیوار دراز قرار داشت،.در حالیکه هیچ اتومبیلی نمیتوانست وارد کوچه شود چه برسد به اینکه از این در به داخل برود. سئوالی که هیچوقت پاسخش را نیافتم. در سمت چپ هم کمی نزدیک خانه من در دیگری بود که هیچ وقت ندیده بودم کسی از آن بیرون بیاید. شاید که نه، حتمن ساعت ورود و خروجشان به من نمیخورد. ولی حالا که فرصت بیشتری برای فکر کردن دارم به یاد میآورم روزی از بالای بام خانهام یک زن و مرد را همراه پسرکی نوجوان دیدم که سرکوچه بودند و به نظر میرسید از این خانه بیرون آمدهاند. کف کوچه یخ زده بود و در تاریکی به آهستگی به طرف در خانه میرفتم. از کوچههای بنبست ترس غریبی دارم. حتا بلایای طبیعی هم ممکن است ترا داخل کوچه دفن کنند و امشب ترس غریب دیگری هم به آن اضافه شده بود و آن گرفتن دستگیره سرد و یخ زده آهنی در بود. دستهای مشت کردهام در جیبهای نه چندان گرمم بود و دسته کلیدها که با لمس آنها کلید در را هم نشان کرده بودم در دست راستم. ترس از اینکه تا لحظاتی دیگر باید دست راستم را، نه دست چپم را به آن دستگیره سرد و یخ زده بگیرم تمام بدنم را به لرزه انداخت. قفل در معمولن در چنین هوایی درست کار نمیکرد و علاوه بر چرخاندن کلید میبایسیتی در را هم به طرف خودم میکشیدم تا باز شود. رشته این افکار با صدایی که به نظر صدای پایین آمدن کسی از پله باشد از خانه سمت چپ پاره شد و کمی بعد در کوچه باز شد و نوجوانی و یا حداقل من اینطور دیدم چون قدش نسبتن کوتاه بود دوان دوان بیرون آمد و به طرف خیابان پا به فرار گذاشت. در یک لحظه هم در برخورد با من یک لجظه درنگ کرد ولی ترس من را از این واقعه در چهرهام ندید و من نیز ترس او را ندیدم. ایستادم و به پشت سرم نگاهی کردم. خیلی زود به خیابان پیچید. برگشتم. در همین آن چراغی در خانه روشن شد که نورش چند متری کوچه را روشن کرد و زنی با نفرین های مادرانه در آستانه در ظاهر شد و با دیدن من یکه خورد ولی بلافاصله خودش را جم و جور کرد و در حالیکه انتهای کوچه را نگاه میکرد با فریاد نوجوان را تهدید به تنبیه در بازگشت به منزل کرد با جملهای شبیه، بالاخره که بر میگردی. بعد رو کرد به من و ضمن اینکه به نظر میرسید مرا میشناسد تعارف سردی کرد و منهم ضمن تشکر کوتاهتری از تعارف وی، رد کردم.به داخل رفت و در را بست. تا چراغ را خاموش کرد همان جا ایستادم. ای کاش میشد به داخل این منزل ِ با در ِ باز میرفتم و مجبور نبودم که آن دستگیره لعنتی را بگیرم. ترسان و لرزان به طرف دستگیره در رفتم.
سرما دوباره به سراغم آمد. سرعت گامهایم را بیشتر کردم. به در که رسیدم کلید را از جیب در آوردم و داخل سوراخ قفل فرو کردم و به طرف چپ چرخاندم. از زبانه قفل در صدایی مانند صدای قفل شدن آمد و آه از نهادم برآمد. در را به جای اینکه باز کنم بسته بودم. یادم آمد که صبح امروز این لحظه را حدس زده بودم و در را بدون قفل کردن کامل، بسته بودم و حالا قفل کرده بودم و این یعنی مجبور بودم که دست چپ را هم به کمک بیاورم که آوردم.این کار در آن لحظاتی که به قول هدایت عین خایه حلاجها میلرزیدم، خیلی طول کشید.
دست چپم به دستگیره در چسبیده بود و به هیچ وجه جدا نمیشد. کلید هم داخل قفل نمیچرخید و اگر دست چپم را درگیر قضیه نکرده بودم از خیر قفل و خانه و کلید میگذشتم و شب را در گور دیگری سر میکردم. مایوس همانطور که دستم به دستگیره چسبیده بود کلید را در آوردم و روی زمین نشستم روبروی در. مراقب بودم که پیشانیم به در نخورد که از آن ناحیه هم به در بچسبم. دیاری از سرکوچه رد نمیشد و اگر هم رد میشد مرا در انتهای کوچه نمیدید. فریادم را هم کسی نمیشنید که صدایم از گلو در نمیآمد. دست چپم به تدریج بی حس میشد. مچ، ساعد، آرنج، بازو، کتف، و به تدریج پاها و کل بدنم.
دیگر تقریبن نمیلرزیدم. تنها مغزم کار میکرد و اینکه چه باید بکنم؟ تنها امیدم بازگشت نوجوان به منزل بود. یعنی ممکن بود او هم به دنبال تهدید مادر امشب برنگردد؟
بیهوش میشدم و دوباره بههوش میآمدم. لحظات هوشیاریام خیلی طولانی نبود و میترسیدم که نکند وقتی بیهوش هستم پسرک بیاید و برود و من نتوانم ا زاو کمک بخاهم که اینطور نشد و در یکی از مواقعی که بهوش بودم سایه اش را سرکوچه دیدم که اول سرک کشید و بعد به آرامی داخل کوچه شد. این مدت را کجا بود. یعنی دری را که میخاست به رویش باز نشده بود یا رفته بود و آورده بودندش و سرکوچه رهایش کرده بودند. چقدر طول کشیده بود؟ بیاد نمیآوردم.
همین که به نزدیکی در منزلشان رسید با تمام توانم دسته کلیدم را که در دست راستم بود به طرفش پرتاب کردم. دسته کلید در جایی به زمین افتاد. اول ترسید و فرار کرد بعد که دیگر صدایی نشنید برگشت و به دنبال آن در تاریکی شب گشت و پیدا نکرد. زنگ در را زد و خودش دوان دوان از در منزل دور شد. تمامی امیدم را از دست داده بودم که چراغ دوباره روشن شد و در باز. همین که نور به کوچه تابید برق دسته کلید را هم مادر دید و هم پسر. پسر گریان شروع به گفتن غلط کردم غلط کردم کرد. مادر بی توجه به او دسته کلید را برداشت و پسر از شنیدن صدای آن برایش گفت. سایه ای دیگر در آستانه در پیدا شد و هرسه نگاهشان را به انتهای کوچه دوختند. مرا دیدند یا ندیدند؟
***
با ریختن سطل آب یخی بر اندام کاملن برهنهام در حالی که روی سکویی سنگی قرار داشتم دوباره بهوش آمدم. چرا آب یخ؟ در وضعیتی که من بودم فقط آب گرم میتوانست مرا نجات دهد. دو سه نفری که بالای سرم بودند در مقابل درخاست های من برای ریختن یک سطل آب گرم پاسخی نمیدادند و به کار خودشان ادامه میدادند. حدس زدن پایان کار خیلی سخت نبود.
***
وقتی دوباره بههوش آمدم، دفن شده بودم. صدای گامهایی را بر بالای سرم میشنیدم. تاریکی مطلق گور شدت سرما را بیشتر کرده بود. شاید اگر در شرایط دیگری بودم هوای آنجا خیلی هم بد نبود ولی با یک لا کفن که به تدریج داشت خیس هم میشد اوضاع و احوالم لطف چندانی نداشت. امیدم برای رهایی از آن وضع دیگر فقط به حوادثی شبیه آنچه که در داستانها و فیلمها میگذرد بود. که مثلن امشب کسی مانند دکتر فرانکشتین به سراغم بیاید و نبش قبر کند و مرا نجات دهد. یا اینکه اگر دوره هایی مانند اماترومن در فیلم بیل را بکش را دیده بودم الان میتوانستم مانند وی خود را نجات دهم ولی او نیز اگر به شیوه من دفن شده بود نمیتوانست خود را نجات دهد. صدای پاها به تدریج قطع شد و من دوباره بیهوش شدم.
***
تمامی لباسم خیس شده بود. بارانی که از شب گذشته شروع به باریدن کرده بود کاملن به داخل گور نفوذ کرده و به تدریج بالا میآمد. برای گرم شدن نفسم را در سینه حبس کردم. تنها راهی که بلد بودم واین را هم از ژانوس داشتم.
به این امید که به قول حضرت حافظ از پس امروز فردایی باشد و بتوانم در جهنم کمی گرم شوم، مردم.
پس از طی چند کوچه پسکوچه خودم را به سر بنبستی که مقصد من در انتهای آن بود رساندم. در سمت راست این بنبست دیوار ِِحیاط خانه ای بود که بالای آن نرده کشی شده بود. دیواری طولانی و وهم آلود. چیز خنده داری که در این بین بود در اتومبیل رویی بود با چراغی در بالای آن با یک لامپ شکسته که درست در وسط این دیوار دراز قرار داشت،.در حالیکه هیچ اتومبیلی نمیتوانست وارد کوچه شود چه برسد به اینکه از این در به داخل برود. سئوالی که هیچوقت پاسخش را نیافتم. در سمت چپ هم کمی نزدیک خانه من در دیگری بود که هیچ وقت ندیده بودم کسی از آن بیرون بیاید. شاید که نه، حتمن ساعت ورود و خروجشان به من نمیخورد. ولی حالا که فرصت بیشتری برای فکر کردن دارم به یاد میآورم روزی از بالای بام خانهام یک زن و مرد را همراه پسرکی نوجوان دیدم که سرکوچه بودند و به نظر میرسید از این خانه بیرون آمدهاند. کف کوچه یخ زده بود و در تاریکی به آهستگی به طرف در خانه میرفتم. از کوچههای بنبست ترس غریبی دارم. حتا بلایای طبیعی هم ممکن است ترا داخل کوچه دفن کنند و امشب ترس غریب دیگری هم به آن اضافه شده بود و آن گرفتن دستگیره سرد و یخ زده آهنی در بود. دستهای مشت کردهام در جیبهای نه چندان گرمم بود و دسته کلیدها که با لمس آنها کلید در را هم نشان کرده بودم در دست راستم. ترس از اینکه تا لحظاتی دیگر باید دست راستم را، نه دست چپم را به آن دستگیره سرد و یخ زده بگیرم تمام بدنم را به لرزه انداخت. قفل در معمولن در چنین هوایی درست کار نمیکرد و علاوه بر چرخاندن کلید میبایسیتی در را هم به طرف خودم میکشیدم تا باز شود. رشته این افکار با صدایی که به نظر صدای پایین آمدن کسی از پله باشد از خانه سمت چپ پاره شد و کمی بعد در کوچه باز شد و نوجوانی و یا حداقل من اینطور دیدم چون قدش نسبتن کوتاه بود دوان دوان بیرون آمد و به طرف خیابان پا به فرار گذاشت. در یک لحظه هم در برخورد با من یک لجظه درنگ کرد ولی ترس من را از این واقعه در چهرهام ندید و من نیز ترس او را ندیدم. ایستادم و به پشت سرم نگاهی کردم. خیلی زود به خیابان پیچید. برگشتم. در همین آن چراغی در خانه روشن شد که نورش چند متری کوچه را روشن کرد و زنی با نفرین های مادرانه در آستانه در ظاهر شد و با دیدن من یکه خورد ولی بلافاصله خودش را جم و جور کرد و در حالیکه انتهای کوچه را نگاه میکرد با فریاد نوجوان را تهدید به تنبیه در بازگشت به منزل کرد با جملهای شبیه، بالاخره که بر میگردی. بعد رو کرد به من و ضمن اینکه به نظر میرسید مرا میشناسد تعارف سردی کرد و منهم ضمن تشکر کوتاهتری از تعارف وی، رد کردم.به داخل رفت و در را بست. تا چراغ را خاموش کرد همان جا ایستادم. ای کاش میشد به داخل این منزل ِ با در ِ باز میرفتم و مجبور نبودم که آن دستگیره لعنتی را بگیرم. ترسان و لرزان به طرف دستگیره در رفتم.
سرما دوباره به سراغم آمد. سرعت گامهایم را بیشتر کردم. به در که رسیدم کلید را از جیب در آوردم و داخل سوراخ قفل فرو کردم و به طرف چپ چرخاندم. از زبانه قفل در صدایی مانند صدای قفل شدن آمد و آه از نهادم برآمد. در را به جای اینکه باز کنم بسته بودم. یادم آمد که صبح امروز این لحظه را حدس زده بودم و در را بدون قفل کردن کامل، بسته بودم و حالا قفل کرده بودم و این یعنی مجبور بودم که دست چپ را هم به کمک بیاورم که آوردم.این کار در آن لحظاتی که به قول هدایت عین خایه حلاجها میلرزیدم، خیلی طول کشید.
دست چپم به دستگیره در چسبیده بود و به هیچ وجه جدا نمیشد. کلید هم داخل قفل نمیچرخید و اگر دست چپم را درگیر قضیه نکرده بودم از خیر قفل و خانه و کلید میگذشتم و شب را در گور دیگری سر میکردم. مایوس همانطور که دستم به دستگیره چسبیده بود کلید را در آوردم و روی زمین نشستم روبروی در. مراقب بودم که پیشانیم به در نخورد که از آن ناحیه هم به در بچسبم. دیاری از سرکوچه رد نمیشد و اگر هم رد میشد مرا در انتهای کوچه نمیدید. فریادم را هم کسی نمیشنید که صدایم از گلو در نمیآمد. دست چپم به تدریج بی حس میشد. مچ، ساعد، آرنج، بازو، کتف، و به تدریج پاها و کل بدنم.
دیگر تقریبن نمیلرزیدم. تنها مغزم کار میکرد و اینکه چه باید بکنم؟ تنها امیدم بازگشت نوجوان به منزل بود. یعنی ممکن بود او هم به دنبال تهدید مادر امشب برنگردد؟
بیهوش میشدم و دوباره بههوش میآمدم. لحظات هوشیاریام خیلی طولانی نبود و میترسیدم که نکند وقتی بیهوش هستم پسرک بیاید و برود و من نتوانم ا زاو کمک بخاهم که اینطور نشد و در یکی از مواقعی که بهوش بودم سایه اش را سرکوچه دیدم که اول سرک کشید و بعد به آرامی داخل کوچه شد. این مدت را کجا بود. یعنی دری را که میخاست به رویش باز نشده بود یا رفته بود و آورده بودندش و سرکوچه رهایش کرده بودند. چقدر طول کشیده بود؟ بیاد نمیآوردم.
همین که به نزدیکی در منزلشان رسید با تمام توانم دسته کلیدم را که در دست راستم بود به طرفش پرتاب کردم. دسته کلید در جایی به زمین افتاد. اول ترسید و فرار کرد بعد که دیگر صدایی نشنید برگشت و به دنبال آن در تاریکی شب گشت و پیدا نکرد. زنگ در را زد و خودش دوان دوان از در منزل دور شد. تمامی امیدم را از دست داده بودم که چراغ دوباره روشن شد و در باز. همین که نور به کوچه تابید برق دسته کلید را هم مادر دید و هم پسر. پسر گریان شروع به گفتن غلط کردم غلط کردم کرد. مادر بی توجه به او دسته کلید را برداشت و پسر از شنیدن صدای آن برایش گفت. سایه ای دیگر در آستانه در پیدا شد و هرسه نگاهشان را به انتهای کوچه دوختند. مرا دیدند یا ندیدند؟
***
با ریختن سطل آب یخی بر اندام کاملن برهنهام در حالی که روی سکویی سنگی قرار داشتم دوباره بهوش آمدم. چرا آب یخ؟ در وضعیتی که من بودم فقط آب گرم میتوانست مرا نجات دهد. دو سه نفری که بالای سرم بودند در مقابل درخاست های من برای ریختن یک سطل آب گرم پاسخی نمیدادند و به کار خودشان ادامه میدادند. حدس زدن پایان کار خیلی سخت نبود.
***
وقتی دوباره بههوش آمدم، دفن شده بودم. صدای گامهایی را بر بالای سرم میشنیدم. تاریکی مطلق گور شدت سرما را بیشتر کرده بود. شاید اگر در شرایط دیگری بودم هوای آنجا خیلی هم بد نبود ولی با یک لا کفن که به تدریج داشت خیس هم میشد اوضاع و احوالم لطف چندانی نداشت. امیدم برای رهایی از آن وضع دیگر فقط به حوادثی شبیه آنچه که در داستانها و فیلمها میگذرد بود. که مثلن امشب کسی مانند دکتر فرانکشتین به سراغم بیاید و نبش قبر کند و مرا نجات دهد. یا اینکه اگر دوره هایی مانند اماترومن در فیلم بیل را بکش را دیده بودم الان میتوانستم مانند وی خود را نجات دهم ولی او نیز اگر به شیوه من دفن شده بود نمیتوانست خود را نجات دهد. صدای پاها به تدریج قطع شد و من دوباره بیهوش شدم.
***
تمامی لباسم خیس شده بود. بارانی که از شب گذشته شروع به باریدن کرده بود کاملن به داخل گور نفوذ کرده و به تدریج بالا میآمد. برای گرم شدن نفسم را در سینه حبس کردم. تنها راهی که بلد بودم واین را هم از ژانوس داشتم.
به این امید که به قول حضرت حافظ از پس امروز فردایی باشد و بتوانم در جهنم کمی گرم شوم، مردم.