دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴

اندر حکایت عباس و پروانه و احمد و ایضن شاملو

عباس صدایم کرد که بیا و با لباس خاب بلند شد و راه افتاد. کسی پیش او خابیده بود. نفهمیدم کیست؟ موقع بیرون آمدن جلو افتاد. دم در خانه چند تا بچه دفاتر ریاضی کلاس پنجم شان را روبروم گرفتند و ازم خاستند مساله ریاضی شون را حل کنم. سخت بود جبری حل کردم و اونام رفتند. پروانه را گم کرده بودم. خیلی گشتم و اورا در یک مغازه یدکی اتومبیل فروشی پیدا کردم. زنم که جلو افتاده بود با سربازی دعوا کرد. سرباز می‌گفت جارو میکنم جلو نیا. با سرباز دعوا کردم و بعد با زنم، عباس و پروانه کنار چند نفر که داشتند عکس یادگاری می‌گرفتند ایستادیم و عکس گرفتیم. عکاس به هر کدام یک عکس داد که سرباز ازم خاست که عکسشو براش امضاء کنم. عباس عکس امضاء شده اش رو به سرباز داد. سرباز گفت ببین چی نوشته؟ توی اطلاعات مقاله نوشته و آخرشم نوشته و ما همچنان دوره میکنیم، شب را و روز را، هنوز را. این شعر هم شده ضرب المثل که شاملو پرسید مشق شباتونو نوشتین؟ دخترم دفتر مشقشو بطرف بابام دراز کرد. اونم گرفت و پارش کرد و پرتش کرد هوا. تکه های مشق که برمی‌گشتند تبدیل به پر شده بودند. به دخترم گفتم بپا نرن توی دهنت که خودم به سرفه افتادم. پروانه گفت عاقبت نباشه. که بابام زد تو سر پروانه. فکر میکنم برادر زاده خودش بود. ولی برادر زاده اش که پروانه نبود. احمد بود. به احمد گفتم ولش کن بیا بریم و با هم سوار تاکسی شدیم. احمد ننشست. سرپا دستش رو گرفته بود به میله وسط . گفتم چرا نمی‌نشینی؟ گفت میخام اون خانم بشینه. توی دودی که از منقل کباب بلند میشد نتوانستم چهره خانم را تشخیص بدهم. تا یادمه دود همین طوری ماند و من اون زن رو هیچ وقت ندیدم. سعی کردم برای دیدنش به سایه ام در آفتاب نگاه کنم. اولش سایه ام نبود بعد پیدا شد. کوتاه بود و بتدریج دراز و درازتر شد اونقدر دراز که مثل یک نیزه شد و خودشو بطرفم پرتاب کرد. ازم رد شد. از سایه ام فرار کردم و بطرف نور دویدم ولی پاهام به سایه چسبیده بود و حرکت نمی‌کرد. نور گرم تر و گرم تر میشد که یکهو فکر کردم نکنه منهم مثل اون قهرمان افسانه ای یونانی به طرف خورشید دارم پرواز می‌کنم و بزودی از گرما می‌میرم. که برگشتم. سایه ام با نیزه ای در دست منتظر بود و هر دو در این فکر که اینبار هم نیزه از درونم عبور می‌کنه یا نه؟ که کرد. عباس مانند لحظه تولد ققنوس از سایه ام بیرون آمد گفت خوب طاقت آوردی و دوتایی رفتیم به استادیوم ورزش که محمدعلی کلی با یکی از معلمان دوران تحصیل داشت مسابقه بوکس میداد و ما هم برای تشویق معلم خودمان رفته بودیم. نتیجه مسابقه معلوم نشد انگار دوستانه بود ولی در پایان مسابقه عکسهای امضاء شده محمدعلی رد و بدل می‌شد.عکس خودمو به هیچ کس ندادم و برگشتم خونه. تنها. می‌ترسیدم که شب بشه و من نرسم. از سیگارم مثل یک چراغ قوه استفاده می‌کردم. منزلمون بزرگ بود بابام داشت اونور حوض با یک چوب می‌کوبید روی آب. ماهی ها فرار کردند و اومدن این طرف حوض. منو که دیدن دوباره رفتن طرف بابام. من اصلن چوب دستم نبود که شاملو دوباره پرسید مشق شباتو نوشتی؟ گفتم بابا دادم بهت، پارش کردی. یادت نیست؟