شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴

اشباح بر فراز سرم پرواز میکنند

اسباب کشی می‌کردیم. شاید می‌رفتیم شهرستان یا از شهرستان می‌آمدیم. مروت و یک آشنای دیگر کمک می‌کردند. یعنی خیلی بیشتر از یک آشنا بودند. آخرش تشکر کردم و همه رفتند. همه که نه. مروت و آشنای اولی ماندند. مروت گفت یک تنه خسته میشم. گفتم یک تنه نیستی اونم هست. تازه، خودمم کمک می‌کنم. بعد حرکت کردیم. جایی در اول خیابان سیروس از یک ماشین شبیه می‌نی‌بوس پیاده شدیم. راننده گفت ونک هفت تومن و یک جای دیگری که اسمش یادم نیست مثل دور میدون، پنج تومن. ونک مثل خیابان دیگری بود اصلن ونک نبود. ما هم چهار نفر بودیم و بیست یا سی تومن بهش دادم. هر چی فکر کردم که نفر چهارم کی پیداش شد، نفهمیدم. یک همکلاسی دوران مدرسه را دیدم توی پیاده روی آن طرف خیابان. دختر شده بود و توی خیابان بی حجاب راه میرفت. براش دست تکان دادم و داشتم می‌رفتم بطرفش که اشاره کرد نیا. دیدم شوهرش هم باهاشه. من فقط میخاستم ازش بپرسم چطوری دختر شده؟ شاید هم از اولش دختر بوده و مدرسه پسرانه می‌آمده. شوهره مثل فرمانده کسلر توی سریال ارتش سری بود. نسبتن کم مو ، کوتاه، خپل و قرمز ولی جوان. از دوست من خیلی جوان‌تر مثل مادر و پسر بودن شایدم مادرش بود نه زنش. پیچیدند رفتند توی یک کوچه که ته اون یک مسافرخانه کوچک بود. در زدند. به پسر عموم گفتم که برو پایین در رو باز کن و معذرت خاهی کن که جان داره لباساشو عوض میکنه که بره نون بربری بخره. پسر عمو رفت و بعد از مدتی طولانی برگشت بدون اونها. پرسیدم چی شد گفت رفتند نون بربری بخرن و بیان. گفتم یعنی چه من خودم میخاستم برم. بهشون گفتی که نون بربری پرخشخاش بخرن یا نه؟ اگه پر خشخاش نخرن زنم صبحانه نمی‌خوره. که گفت نه، نگفتم. گفتم پس خودمم باید برم که رفتم. زن پسر عمو و زن پسر دایی با هم نشسته بودن دم بربری فروشی و تخمه می‌شکستند. بربری فروشه کلن خودش و مغازش از یک شهر دیگه به اونجا منتقل شده بودند. بربری فروش قبلی هم اونجا بود و داشت چونه میزد که معامله رو بهم بزنه با پنجاه هزار تومن ضرر. گفتم پنجاه تومن بیشتر بگیر و خشخاش زیاد بزن رو نونا. گفت باشه ولی بجاش تخمه ریخت شایدم پوست تخمه. روی یکی دیگه از نونا رشته ایرانی ریخت. اعتراض کردم. بجای نانوا یک زن با چادر مشکی بسیار تیره ای از توی صف گفت که عیب نداره آقا اونا رو بده به من. من عاشق آش رشته هستم. نگاش کردم. آشنا بود. ولی یادم نیومد که کجا دیدمش. ماتیک سیاه زده بود. شاید فروغ بود. گفتم اصلن ولش کن بیا بریم سنگگ بخریم گفت باشه. سنگگی روی قله یک کوه بود. خیلی بالا رفتن سخت بود. کاشکی لواش خریده بودیم. ولی آخرش رسیدیم به قله. اگه کفشام کتونی بود یا حداقل کفش داشتم خیلی راحت‌تر بود.چون پا برهنه بودم. از قله کوه خیلی بالاتر رفتیم. تکه تکه می‌رفتیم آسمون. نمی‌دونم چطوری تکه تکه می‌رفتیم ولی تکه تکه می‌رفتیم. بهش گفتم دکتر اون کبوتر رو اون دور دورا می‌بی‌نی؟ گفت اون یه دونه نیست و چندتاس. تازه کبوتر هم نیستن و مرغن. دیگه دقت نکردم که به‌بینم راست میگه یا نه ولی ناله ای کرد.گفتم مریضی؟ گفت نه. پرسیدم پس چته؟ گفت میخام منم باهاتون بیام. گفتم داری میای که. گفت می‌ترسم. گفتم از چی؟ گفت ایزابل آلنده گفته که اشباح بر فراز سرم پرواز میکنند. گفتم بر فراز سر اون پرواز میکنن برفراز سر تو که پرواز نمیکنن. گفت جمشید میگه اگه پیاله بر کفنمان نبندند توی اون دنیا خیلی باید بترسیم. گفتم اولن که جمشید نگفته و حافظ گفته. ثانین تو بیا اون دنیا، باقیش با من. سفارشتو می‌کنم. گفت باشه پس من می‌رم سنگگ بخرم. وقتی رسیدیم به لواشی یک پیت نفت خریدیم و اومدیم. خیلی سنگین بود. به مروت گفتم کمکم کن. گفت خسته‌م. کمی از نفت رو پای یک درخت خالی کردم که پیت سبک بشه. بعدش فکر کردم نکنه درخت خشک بشه ولی درخت تنومندی بود. زنم گفت این درخت اونقدر ریشه داره که با یک تریلی نفت هم خشک نمیشه. بریم. و رفتیم