شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

عاشقانه‌ای در آن زمستان سرد و طولانی


تامین آب آشامیدنی خانواده توسط یک پارچ مسی و سنگین از چشمه‌ای به فاصله ده دقیقه از غارِ محل زندگی‌مان روزی حداقل یکبار به عهده من و یا محمد و گاهی نیلوفر بود. در این ده دقیقه شیب دره‌ای که غار تقریبن در قله آن قرار داشت پیموده میشد و چشمه در انتهای تنگه‌ای در پایین ترین نقطه دره بود. برای رسیدن به چشمه، چاره‌ای نبود جزاستفاده از پله‌هایی که در اثر عبور بیشمار آدم‌های محل ایجاد شده بود. بعضن هم تعدادی از پله‌ها سنگ‌فرش شده بود. بهتر بگویم قلوه سنگ فرش. همیشه هم در اثر افتادن کوزه ها و سطل ها و پارچ ها خیس و لیز. نام این تنگه هم تنگه وحشت بود. این پله‌ها بسته به نیاز یکطرفه بودند و اگر احیانن در حین عبور با کسی که از جهت مخالف در حال حرکت بود برخورد می‌کردیم، با کش و قوسهایی که هر دوطرف به بدن‌هایمان می‌دادیم از کنار هم عبور می‌کردیم.
محمد و نیلوفر را نمی‌دانم ولی من این رنج را به جان می‌خریدم. حضور گاه به گاه دختری که تصویر او را مهران بر تخته سیاهش چسبانده است.-البته حدود چهل و پنج سال بعد از آن تاریخ- تنها دلیل آن بود. مهران که می‌گوید چندی قبل این چهره را در قشم دیده و ثبت کرده و راست می‌گوید و من تخته سیاه را برای اینکه هر وقت که بخاهم میتوانم این تصویر را ببینم، دوست دارم.
روابط عاشقانه ما هرگز از تلاقی نگاه‌هایمان و لبخندی فراتر نرفت. نگاهی و لبخندی که یعنی: "سلام، حالت خوبه؟ بگذار کمکت کنم. میای مسابقه بدیم که دستامونو بکنیم توی آب و ببینیم کی برنده میشه؟ ها، سردت شد از توی آب اومدی بیرون؟ بپا لیز نخوری. می‌خای کفشامونو عوض کنیم؟ کفشای من لیز نیست. لااقل بگذار تا بالای پله‌ها پارچ رو برات بیارم. امروز چقدر آب می‌بری! مهمون دارین؟ میدونی موهات اینجوری خیلی قشنگه. وزوزی. هیش وخت شونشون نکن. یه کم بچرخ آهان حالا دیگه میتونی بری بالا. اون بالا یک کم وامیستی که مثلن خستگی در کنی تا منم بیام برسم بهت که چند قدمی با هم راه بریم؟ چه خوب که امروز، هم رفتنی و هم برگشتنی هم دیگه رو دیدم؟" و خیلی، خیلی نا گفته های دیگر‌‌‌‌‌.
عاشقانه ترین این دیدارها روزی بود که او را تک و تنها در انتهای تنگه وحشت و لب چشمه دیدم. به سرعت پله‌ها را بی هراس از سقوط پیمودم و هر دو در کنار هم و به نوبت بارها و بارها پارچمان را پر و خالی کردیم که مثلن خوب شسته و تمیز شوند. حضور غریبه‌ای که معشوقه‌اش در کنار چشمه در انتظارش نبود، خلوت عاشقانه ما را بهم زد. چهره غریبه نیز بر دیوارِ اکنون دیگر سیاه شده ذهنم حک است.
تا این‌که روزی این چهره گم شد. یعنی من گم شدم نه او. وزش طوفانی سهمگین ما را از آن دیار به دیاری دیگر پرتاب کرد. به غاری خزیدیم که آب آشامیدنی آن توسط میرآب تامین میشد. از آن تاریخ به بعد دیگر برای آوردن آب به لب هیچ چشمه‌ای نرفتیم. نه من، نه محمد-که دیگر نبود- و نه نیلوفر.

8 Comments:

At ۱۰/۲۳/۱۳۸۵ ۲:۳۴ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

به قول ما جاهلا، عشق اول یه چیزدیگس - جون داداش

 
At ۱۰/۲۳/۱۳۸۵ ۸:۵۸ قبل‌ازظهر, Blogger MMB said...

ما که نگفتیم عشق اول بود. عشق اول که نبود

 
At ۱۰/۲۳/۱۳۸۵ ۹:۲۵ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

نمی دونم چرا بعد از خوندنش یاد فیلم گبه مخملباف افتادم

 
At ۱۰/۲۳/۱۳۸۵ ۱۰:۱۰ قبل‌ازظهر, Blogger MMB said...

من هیچ وقت این دختر را در حال شستن چیزی لب چشمه ندیدم. البته خودمان را الکی سرگرم میکردیم که مثلن داریم به دیگران نگاه میکنیم که این کار را میکردند. ولی خودمان به شخصه چیزی نشستیم. چون پاک ِ پاک بودیم

 
At ۱۰/۲۳/۱۳۸۵ ۱۰:۱۰ قبل‌ازظهر, Blogger MMB said...

من هیچ وقت این دختر را در حال شستن چیزی لب چشمه ندیدم. البته خودمان را الکی سرگرم میکردیم که مثلن داریم به دیگران نگاه میکنیم که این کار را میکردند. ولی خودمان به شخصه چیزی نشستیم. چون پاک ِ پاک بودیم

 
At ۱۰/۲۳/۱۳۸۵ ۱۱:۰۴ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

شاید اگرهمدیگر را گم نمی کردید هیچوقت نمی توانستید به این شیرینی
دربارش بنویسید.همیشه چیزهایی که دست نیافتنی هستن یا اون ها رو را ازدست میدهیم یا گم میکنیم برامون ماندگارتر و باارزش ترند.شاید اون دختر را گم کرده باشید ولی "عاشقانه اون زمستان سرد و طولانی" راهیچوقت گم نمی کنید.
این قشنگ ترین مطلبی بود که می تونستم در یک روز برفی بخوانم.

 
At ۱۰/۲۵/۱۳۸۵ ۱۲:۴۶ قبل‌ازظهر, Anonymous ناشناس said...

روایت شیرینی بود:)

 
At ۱۰/۲۵/۱۳۸۵ ۱۱:۵۸ قبل‌ازظهر, Blogger Janus said...

آنچه را ترانه نوشته یک بار دیگر بخوانید

 

ارسال یک نظر

<< Home