داستان جنایی ابراهیم، پسرش، من، ترن و ایضن زن
با صدای ضربات محکمی که به در میخورد بیدار شدم. کی بود؟ چرا زنگ نمیزد؟ یا زده بود و چون من خاب بودم نشنیده بودم و حالا داشت این چنین بر در میکوفت. خاب عین برق از سرم یعنی از چشمهایم پریده بود و رفته بود توی چشمهای کسی که من نمیشناختم. از تخت پایین پریدم و در را که باز کردم. ابراهیم را دیدم با چشمانی وحشت زده و رنگی پریده. بی معطلی گفت کیفم را زدند و دار و ندارم را بردند. پرسیدم مگر دار و ندارت فقط همان کیف بود؟ گفت آره. گفتم حالا ول کن و بیا تو و بنشین. آمد و نشست. کوپه تقریبن خالی بود. یعنی غیر از من و ابراهیم یک زن هم بود که من نمیشناختم و بیدار بود. شاید خاب او هم رفته بود توی چشمهای کسی که او نمیشناخت. ترن زوزه کشان در دل تاریک به جایی میرفت که من نمیدانستم کجاست.
ابراهیم کمی که جا به جا شد انگاری که تازه زن را دیده باشد دست و پای خودش را جمع کرد و خیلی مودبانه با او شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی و غیره. زن پرسید حالا چقدری بود؟ ابراهیم پرسید چی چقدری بود؟ زن گفت خب پول توی کیف. ابراهیم گفت آها، یک ملیون تومان. زن دست کرد و از توی کیفش دو تا چک پول پانصد هزار تومانی در آورد و به طرف او دراز کرد. ابراهیم کمی من و من کرد که این چه کاری است که شما میکنید و خودتان لازم دارید و نه، خاهش میکنم و غیره که بالاخره چکها را گرفت و گذاشت توی جیب کتش. زن گفت مواضب باشید که اینها را دیگر ندزدند چون من دیگر نمیتوانم به شما پول بدهم که ابراهیم هم در حالیکه با دست راستش روی سینه چپش که پول را آنجا گذاشته بود میزد، گفت مطمئن. زن نگاهی به من کرد و لبخند شیرینی زد و این حتمن یعنی رضایت قلبی از انجام یک کار انسان دوستانه و کمک به همنوع و غیره. ولی … ولی من اصلن باور نمیکردم آنچه را که میدیدم، یعنی دیده بودم. چطور میشود که انسان دار و ندارش را بدهد به کسی که او را نمیشناسد؟ حتا اگر پولدار باشد و سخاوتمند. هر چند این دو با هم اصلن جور در نمیآیند-منظورم ابراهیم و زن نیست منظورم پولدار و سخاوتمند است- آخر این دو اصلن یکدیگر را نمیشناختند و سلام و علیکشان صرفن از روی ادب بود. البته با تحلیل من که معمولن هم تحلیل هام درست هستند.
ابراهیم شروع کرد به جوک تعریف کردن. یکی از یکی بی مزه تر. ابراهیم را خیلی وقت بود که میشناختم. ولی کی؟ و از کجا وارد زندگی من شده بود را نمیدانم. شاید مادرم او را با من آشنا کرده بود؟ یا یک دوست؟ ولی نه، انگار در کنار دکه یک روزنامه فروشی بود. با پسرش بود. بعدها خودش گفت که او پسرش بوده. داشتند تیتر روزنامهها را بلند بلند برای هم میخاندند. خیلی صمیمی به نظر میرسیدند ولی یکهو پسره بی هوا ول کرد و بدون خداحافظی رفت به آن طرف خیابان و یک تاکسی دربست گرفت و رفت. کجا؟ من نمیدانم. ابراهیم من را که دید مبهوت این سکانس با لبخندی گفت: "بچه های این دوره زمونه اند دیگه". بعدها باز هم دیدمش. همان جا کنار دکه. معمولن چیزی نمیخرید. از این آدمهایی بود که باید هولشان بدهی کنار برای اینکه روزنامه مورد نظر رو از جلوی پاهایشان برداری و بخری و بروی سراغ کارت. در یکی از این دیدن ها بود که نگاه هامان با هم گره خورد و من سلام کردم. جواب داد. از آن به بعد تیتر روزنامه ها را برای هم میخاندیم ولی او فقط روزنامه های زرد رو نگاه میکرد. و تیتر های آنها را میخاند. "شیطان در کمین دختران پایتخت"، "قتل دختری در اتوبان"، "قاتل پای چوبه دار حلالیت طلبید"، "اکس پارتی با دو قربانی".یکی از روزها شروع کرد به اضافه کردن یک جوک بی مزه به این دیدارهای کوتاه. جوکها یکی از یکی بی مزه تر. و ایضن مستهجن.
پسر ابراهیم را دیگر ندیدم. ای کاش خودش را هم نمیدیدم. ولی همان طور که میبینید امشب دوباره دیدمش و در حالیکه داشت برای آن زن جوک تعریف میکرد، من سکانس های فیلم هایی که با او بازی کرده بودم را مرور میکردم. هر لحظه میخاستم که ترمز خطر ترن را بکشم و از مسئولان ترن بخاهم که او را از کوپه من؟ از کوپه زن؟ نمیدانم، از آن کوپه ببرند بیرون. به بهشت به جهنم به هر جا غیر از جایی که من بودم.
بالاخره خسته شد. آخرین جوکش رو هم تعریف کرد. که این یکی بامزه بود. ولی مال اون نبود. جوکی بود که جین هاکمن توی بانی و کلاید مدام تعریف میکرد. زن هم گویا با این جوک آشنا بود. خندید و برای اولین بار خندید. لبخندش را دیده بودم ولی خنده اش را نه. خنده بسیار شیرینی که هر کسی در لجظانی از زندگیش دارد ولی هیچ وفت از آن استفاده نمیکند. ابراهیم خنده را که دید پر رو شد و به زن که روبرویش نشسته بود گفت: " شما دارین بر میگردین؟" که سه تایی به این جوک هم خندیدیم. ابراهیم این آخری را که گفت بلند شد لباس هایش را مرتب کرد و به طرف پنجره کوپه به راه افتاد. دم پنجره شیشه را پایین کشید و تا میتوانست خودش را به بیرون کشید. تنفس هوای لطیف را شاید برای اولین بار در عمرش تجربه میکرد. ذرات پودر مانند آبی که به نظرش شبنم صبحگاهی درختان جنگلی بود صورتش را نوازش میکرد. که البته آبی بود که کسی در توالت واگن داشت به یک شکلی هدر میداد.
آرزو کردم که ایکاش در این لحظه ترن وارد تونلی شود که کله ابراهیم با دیواره تونل برخورد کند و از گردن کنده شود، که نشد این بود که خودم بلند شدم و در لحظه ای که خود ابراهیم هم احساس کرده بود که این آبی که بر سر و صورتش میخورد گویا آب توالت است و شبنم گلهای بهاری و یا درختان جنگلی نیست و میخاست برگردد به او رسیدم و دستهایم را دور پاهای او حلقه کردم و به سادگی با کمی بلند کردن پاهایش او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم. تاپ، بله همین بود فقط یک تاپ. صدای دیگری نشنیدم. البته شاید خونش صورت آدمهایی را که مشغول تنفس عمیق در کوپه های آخر بودند را نوازش کرد. نمیدانم وقتی برگشتم دیدم که زن در حالیکه چشمها را میبست و سر را به پشتی صندلی کوپه تکیه میداد خیلی آرام گفت "آخیش". همین یک کلمه مرا به پرواز درآورد.
هیچ عذاب وجدانی نداشتم. انگار خودم را کشته بودم که این هم به هیچ کس مربوط نبود. میخاستم ترمز ترن رو بکشم و مسئولان ترن را از واقعه آگاه کنم که نکردم. میخاستم یک جوری اعلام کنم که: "ای مردم ابراهیم را کشتم". ولی این کار را نکردم. روبروی زن نشستم و نگاهش کردم چشمهایش را باز کرده بود و من فقط لبهای او را میدیدم که در حالیکه لبخند میزد چیزی میگفت که من نمیشنیدم. آماده خاموش کردن چراغ کوپه بودیم که ابراهیم بر آستان در کوپه ظاهر شد. در یک دستش دستمالی بود که داشت با آن خون را از سروصورتش پاک میکرد و در دست دیگرش دو فقره چکهای پانصد هزار تومانی آن زن. چکها را به طرف من دراز کرد و گفت بگیر پولهایت را مشکلم حل شد. دزد پولها را پیدا کردم. کمی نگاهش کردم و چکها را گرفتم، توی جیبم گذاشتم ، بلند شدم، دست زن را گرفتم و با هم به طرف پنجره رفتیم. هر دو تا کمر خودمان را از پنجره به بیرون کشیدیم و با هم به بیرون شیرجه زدیم.
خوردیم زمین. یا زمین خوردیم. در هر حال همیشه شنیده بودم که زمین خوردن درد دارد. ولی اصلن درد نداشت. خیلی هم خوشمزه بود. زمین را میگویم.
کمی با او پیاده در کنار ریل راه رفتیم. ترن مدتها بود که از ما دور شده بود و ما در تاریکی مطلق بودیم ولی میدیدیم که در کنار ریل های ترن هستیم. و میدیدیم که داریم راه میرویم. بعد از مدتی که واحدش را نمیدانم از دور نور اتومبیلی را دیدیم که از روبروی ما میآمد. در جاده ای به موازات ریل راه آهن. برایش دست بلند کردم. "در بست". که ایستاد. راننده کسی نبود جز پسر ابراهیم. پرسید بفرمایید؟ کجا؟ سلام علیک کردم و شناخت. گفت بفرمایید بالا. پرسیدم آژانسی؟ جواب داد آره. با زن هر دو جلو نشستیم و پسر ابراهیم به محض اینکه براه افتاد پرسید: "کشتیش؟ گفتم آره ولی نمرد. پرسید: "حالا کجا میروید؟" گفتم به هر قبرستانی که میخاهی. که پسر ابراهیم در کنار قبرستانی ایستاد. و پیاده شدیم.
در تاریکی قبرستان چهره پسر ابراهیم را به زور میدیدم. چک پولها را به طرفش دراز کردم. نمیگرفت. به زور پولها را به او دادم. گفتم ارث پدرش است که گرفت. البته وقتی فهمید که ارث پدرش است. در تمام این مدتی که از اتومبیل پیاده شده بودیم زن دست راستش را کمرم حلقه کرده بود و دست چپ من بر گردن او بود. گوش راست زن هم جز ضربان قلب چپ من را نمیشنید، قلبم بیشتر از هر زمان دیگری میطپید.
پسر ابراهیم سوار اتومبیل شد. در حالیکه آماده حرکت میشد پرسید: "راستی شما ها مردهاید؟" زن و با لوندی شیرینی گفت: "هزگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق". پسر ابراهیم گفت که به بابام سلام برسانید. گفتم ما دیگر او را نمیبینیم. او توی ترن است و حتمن دارد توی یک کوپه دیگر جوک بی مزه تعریف میکند. صدای قهقهه خنده هر سه ما سکوت گورستان را شکافت. بعضی از مرده های بیدار با ما خندیدند و بعضی دیگر غرولند کنان اعتراض کردند. یک تعدادی هم اصلن بیدار نشدند. پسر ابراهیم اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد. ما هم به راه افتادیم. برگشتم به طرف او و داد زدم که اگه بخاهی میتوانی پهلوی ما بمانی گفت: "نه نمیتوانم یک کاری دارم که باید بکنم ولی خیلی زود بر میگردم، و رفت.ما هرگز او را ندیدیم. یعنی من ندیدم. زن را نمیدانم چون کمی که از آنجا دور شدیم و در گرگ و میش هوا بود که در یک لحظه احساس عرق سردی کردم در بدنم. یعنی دور کمرم، زیر بازوی چپم و روی قلبم. دیدم که تنها هستم و زن نیست. خلاءیی که در آن لحظه تمام وجودم را فرا گرفت هیچوقت پر نشد. هیچوقت.
ابراهیم کمی که جا به جا شد انگاری که تازه زن را دیده باشد دست و پای خودش را جمع کرد و خیلی مودبانه با او شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی و غیره. زن پرسید حالا چقدری بود؟ ابراهیم پرسید چی چقدری بود؟ زن گفت خب پول توی کیف. ابراهیم گفت آها، یک ملیون تومان. زن دست کرد و از توی کیفش دو تا چک پول پانصد هزار تومانی در آورد و به طرف او دراز کرد. ابراهیم کمی من و من کرد که این چه کاری است که شما میکنید و خودتان لازم دارید و نه، خاهش میکنم و غیره که بالاخره چکها را گرفت و گذاشت توی جیب کتش. زن گفت مواضب باشید که اینها را دیگر ندزدند چون من دیگر نمیتوانم به شما پول بدهم که ابراهیم هم در حالیکه با دست راستش روی سینه چپش که پول را آنجا گذاشته بود میزد، گفت مطمئن. زن نگاهی به من کرد و لبخند شیرینی زد و این حتمن یعنی رضایت قلبی از انجام یک کار انسان دوستانه و کمک به همنوع و غیره. ولی … ولی من اصلن باور نمیکردم آنچه را که میدیدم، یعنی دیده بودم. چطور میشود که انسان دار و ندارش را بدهد به کسی که او را نمیشناسد؟ حتا اگر پولدار باشد و سخاوتمند. هر چند این دو با هم اصلن جور در نمیآیند-منظورم ابراهیم و زن نیست منظورم پولدار و سخاوتمند است- آخر این دو اصلن یکدیگر را نمیشناختند و سلام و علیکشان صرفن از روی ادب بود. البته با تحلیل من که معمولن هم تحلیل هام درست هستند.
ابراهیم شروع کرد به جوک تعریف کردن. یکی از یکی بی مزه تر. ابراهیم را خیلی وقت بود که میشناختم. ولی کی؟ و از کجا وارد زندگی من شده بود را نمیدانم. شاید مادرم او را با من آشنا کرده بود؟ یا یک دوست؟ ولی نه، انگار در کنار دکه یک روزنامه فروشی بود. با پسرش بود. بعدها خودش گفت که او پسرش بوده. داشتند تیتر روزنامهها را بلند بلند برای هم میخاندند. خیلی صمیمی به نظر میرسیدند ولی یکهو پسره بی هوا ول کرد و بدون خداحافظی رفت به آن طرف خیابان و یک تاکسی دربست گرفت و رفت. کجا؟ من نمیدانم. ابراهیم من را که دید مبهوت این سکانس با لبخندی گفت: "بچه های این دوره زمونه اند دیگه". بعدها باز هم دیدمش. همان جا کنار دکه. معمولن چیزی نمیخرید. از این آدمهایی بود که باید هولشان بدهی کنار برای اینکه روزنامه مورد نظر رو از جلوی پاهایشان برداری و بخری و بروی سراغ کارت. در یکی از این دیدن ها بود که نگاه هامان با هم گره خورد و من سلام کردم. جواب داد. از آن به بعد تیتر روزنامه ها را برای هم میخاندیم ولی او فقط روزنامه های زرد رو نگاه میکرد. و تیتر های آنها را میخاند. "شیطان در کمین دختران پایتخت"، "قتل دختری در اتوبان"، "قاتل پای چوبه دار حلالیت طلبید"، "اکس پارتی با دو قربانی".یکی از روزها شروع کرد به اضافه کردن یک جوک بی مزه به این دیدارهای کوتاه. جوکها یکی از یکی بی مزه تر. و ایضن مستهجن.
پسر ابراهیم را دیگر ندیدم. ای کاش خودش را هم نمیدیدم. ولی همان طور که میبینید امشب دوباره دیدمش و در حالیکه داشت برای آن زن جوک تعریف میکرد، من سکانس های فیلم هایی که با او بازی کرده بودم را مرور میکردم. هر لحظه میخاستم که ترمز خطر ترن را بکشم و از مسئولان ترن بخاهم که او را از کوپه من؟ از کوپه زن؟ نمیدانم، از آن کوپه ببرند بیرون. به بهشت به جهنم به هر جا غیر از جایی که من بودم.
بالاخره خسته شد. آخرین جوکش رو هم تعریف کرد. که این یکی بامزه بود. ولی مال اون نبود. جوکی بود که جین هاکمن توی بانی و کلاید مدام تعریف میکرد. زن هم گویا با این جوک آشنا بود. خندید و برای اولین بار خندید. لبخندش را دیده بودم ولی خنده اش را نه. خنده بسیار شیرینی که هر کسی در لجظانی از زندگیش دارد ولی هیچ وفت از آن استفاده نمیکند. ابراهیم خنده را که دید پر رو شد و به زن که روبرویش نشسته بود گفت: " شما دارین بر میگردین؟" که سه تایی به این جوک هم خندیدیم. ابراهیم این آخری را که گفت بلند شد لباس هایش را مرتب کرد و به طرف پنجره کوپه به راه افتاد. دم پنجره شیشه را پایین کشید و تا میتوانست خودش را به بیرون کشید. تنفس هوای لطیف را شاید برای اولین بار در عمرش تجربه میکرد. ذرات پودر مانند آبی که به نظرش شبنم صبحگاهی درختان جنگلی بود صورتش را نوازش میکرد. که البته آبی بود که کسی در توالت واگن داشت به یک شکلی هدر میداد.
آرزو کردم که ایکاش در این لحظه ترن وارد تونلی شود که کله ابراهیم با دیواره تونل برخورد کند و از گردن کنده شود، که نشد این بود که خودم بلند شدم و در لحظه ای که خود ابراهیم هم احساس کرده بود که این آبی که بر سر و صورتش میخورد گویا آب توالت است و شبنم گلهای بهاری و یا درختان جنگلی نیست و میخاست برگردد به او رسیدم و دستهایم را دور پاهای او حلقه کردم و به سادگی با کمی بلند کردن پاهایش او را از پنجره به بیرون پرتاب کردم. تاپ، بله همین بود فقط یک تاپ. صدای دیگری نشنیدم. البته شاید خونش صورت آدمهایی را که مشغول تنفس عمیق در کوپه های آخر بودند را نوازش کرد. نمیدانم وقتی برگشتم دیدم که زن در حالیکه چشمها را میبست و سر را به پشتی صندلی کوپه تکیه میداد خیلی آرام گفت "آخیش". همین یک کلمه مرا به پرواز درآورد.
هیچ عذاب وجدانی نداشتم. انگار خودم را کشته بودم که این هم به هیچ کس مربوط نبود. میخاستم ترمز ترن رو بکشم و مسئولان ترن را از واقعه آگاه کنم که نکردم. میخاستم یک جوری اعلام کنم که: "ای مردم ابراهیم را کشتم". ولی این کار را نکردم. روبروی زن نشستم و نگاهش کردم چشمهایش را باز کرده بود و من فقط لبهای او را میدیدم که در حالیکه لبخند میزد چیزی میگفت که من نمیشنیدم. آماده خاموش کردن چراغ کوپه بودیم که ابراهیم بر آستان در کوپه ظاهر شد. در یک دستش دستمالی بود که داشت با آن خون را از سروصورتش پاک میکرد و در دست دیگرش دو فقره چکهای پانصد هزار تومانی آن زن. چکها را به طرف من دراز کرد و گفت بگیر پولهایت را مشکلم حل شد. دزد پولها را پیدا کردم. کمی نگاهش کردم و چکها را گرفتم، توی جیبم گذاشتم ، بلند شدم، دست زن را گرفتم و با هم به طرف پنجره رفتیم. هر دو تا کمر خودمان را از پنجره به بیرون کشیدیم و با هم به بیرون شیرجه زدیم.
خوردیم زمین. یا زمین خوردیم. در هر حال همیشه شنیده بودم که زمین خوردن درد دارد. ولی اصلن درد نداشت. خیلی هم خوشمزه بود. زمین را میگویم.
کمی با او پیاده در کنار ریل راه رفتیم. ترن مدتها بود که از ما دور شده بود و ما در تاریکی مطلق بودیم ولی میدیدیم که در کنار ریل های ترن هستیم. و میدیدیم که داریم راه میرویم. بعد از مدتی که واحدش را نمیدانم از دور نور اتومبیلی را دیدیم که از روبروی ما میآمد. در جاده ای به موازات ریل راه آهن. برایش دست بلند کردم. "در بست". که ایستاد. راننده کسی نبود جز پسر ابراهیم. پرسید بفرمایید؟ کجا؟ سلام علیک کردم و شناخت. گفت بفرمایید بالا. پرسیدم آژانسی؟ جواب داد آره. با زن هر دو جلو نشستیم و پسر ابراهیم به محض اینکه براه افتاد پرسید: "کشتیش؟ گفتم آره ولی نمرد. پرسید: "حالا کجا میروید؟" گفتم به هر قبرستانی که میخاهی. که پسر ابراهیم در کنار قبرستانی ایستاد. و پیاده شدیم.
در تاریکی قبرستان چهره پسر ابراهیم را به زور میدیدم. چک پولها را به طرفش دراز کردم. نمیگرفت. به زور پولها را به او دادم. گفتم ارث پدرش است که گرفت. البته وقتی فهمید که ارث پدرش است. در تمام این مدتی که از اتومبیل پیاده شده بودیم زن دست راستش را کمرم حلقه کرده بود و دست چپ من بر گردن او بود. گوش راست زن هم جز ضربان قلب چپ من را نمیشنید، قلبم بیشتر از هر زمان دیگری میطپید.
پسر ابراهیم سوار اتومبیل شد. در حالیکه آماده حرکت میشد پرسید: "راستی شما ها مردهاید؟" زن و با لوندی شیرینی گفت: "هزگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق". پسر ابراهیم گفت که به بابام سلام برسانید. گفتم ما دیگر او را نمیبینیم. او توی ترن است و حتمن دارد توی یک کوپه دیگر جوک بی مزه تعریف میکند. صدای قهقهه خنده هر سه ما سکوت گورستان را شکافت. بعضی از مرده های بیدار با ما خندیدند و بعضی دیگر غرولند کنان اعتراض کردند. یک تعدادی هم اصلن بیدار نشدند. پسر ابراهیم اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد. ما هم به راه افتادیم. برگشتم به طرف او و داد زدم که اگه بخاهی میتوانی پهلوی ما بمانی گفت: "نه نمیتوانم یک کاری دارم که باید بکنم ولی خیلی زود بر میگردم، و رفت.ما هرگز او را ندیدیم. یعنی من ندیدم. زن را نمیدانم چون کمی که از آنجا دور شدیم و در گرگ و میش هوا بود که در یک لحظه احساس عرق سردی کردم در بدنم. یعنی دور کمرم، زیر بازوی چپم و روی قلبم. دیدم که تنها هستم و زن نیست. خلاءیی که در آن لحظه تمام وجودم را فرا گرفت هیچوقت پر نشد. هیچوقت.
4 Comments:
هرکس هر شب با ترانه ای به خاب میرود. این ترانه را یا خودش برای خودش میخاند و یا خودش برای خودش میخاند
خودش برای خودش میخاند. حالا چکار کنم شعار اون بالا رو عوض کنم؟ چندتا نقط شو ندارم. هر وقت رفتم سراغش اینم بهش اضافه میکنم و می گم یا ایهاالناس ما را ببخشید که گمراه بودیم در تیتر وبلاقمان درستش اینه
صد و صد هزار رحمت به جکهای ابراهیم این کس شری که تو تعریف کردی خیلی از اون جکهای ابراهیم لجن تر بود که
ناشناس جان این که جوک نبود. همین که نام ابراهیم رودیدی خیال کردی جک؟ اصلن خوندیش؟
ارسال یک نظر
<< Home