متنی بر سنگی بر گوری
اتوبوس شرکت واحد در ترافیک گیر کرده بود. خیلی گرم بود، نشسته بودم. پس زیاد اذیت نمیشدم. گاهی نیم خیز میشدم که ببینم چه خبره.
یکی گفت: "انگار شما خیلی مایلید که ببینید که چه خبره؟"
گفتم: "خب معلومه دیگه. مگه شما میبینید؟ یا میدانید که چه خبره؟"
گفت:"جاتو با من عوض کن خودت هم میبینی که چه خبره."
این کار رو کردم و دیدم که چند نفر جلوی اتوبوس حلقه زده و دارند کردی میرقصند. ازبغل دستیم پرسیدم که: "چی شده آقا، فوتبال بردهایم؟"
گفت:" شما خارجه تشریف داشته اید؟"
عرض کردم: "خیر"
فرمودند:" پس همون بهتر که ندونی."
گفتم: "همون بهتر که نمونی."
خودمو جلو کشیدم و از راننده اجازه خاستم که پیاده شم. اونم در رو باز کرد و به مسافرها گفت: "هرکی میخاد پیاده شه بسم الله. دیگه در رو باز نمیکنم ها"
چند نفر دیگه هم با من پیاده شدند. و همگی با هم به دسته رقصندگان ملحق شده و با اونا شروع به رقصیدن کردیم. البته هدف من فقط معطل کردن مرد داخل اتوبوس بود که علت رقص را میدانست و به من نگفت. خیلی خوشحال بودم و آنقدر احساس پیروزی میکردم که فکر میکنم نادر پس از فتح هندوستان نکرد. بعد از این که حسابی خسته شدم دایره رقص رو ترک کردم و پیاده به راه افتادم. ترافیک آدم و ماشین بود. در یک لحظه در ذهنم گذشت که وای اگه الان یک بمب بخوره به این جمعیت چی میشه؟ حتمن خلبان بمبافکن از صدام جایزه میگیره. هنوز تصورم از عمق فاجعه شکل نگرفته بود که صدای شکستن دیوار صوتی و یا شاید بمب رو شنیدم. نگاه ها به آسمان بود. گویا همه میخاستند ببینند که با چی میمیرند. در این موقع سکوت بعد از شکستن دیوار صوتی و یا بمباران همه جا رو گرفته بود. که یکی در این میان چیزی را شاید دیده و ندیده به دیگران نشان میداد. مردم در حال نگاه کردن به آن نقطه شروع کردند به هو کردن. من هم چون چیزی نمیدیدم، -من هیچ وقت نمیبینم. من اصلن کورم- مردم رو نگاه میکردم. البته خودم بارها با دوستانم از روی شیطنت این کار رو کرده بودم. به آسمان خیره میشدیم و با انگشت اشاره نقطهای را نشان میدادیم و همین که مردم جمع میشدن و چیزی را که ما به هم نشان میدادیم میدیدند، در فرصتی مناسب در میرفتیم و در کوچه پس کوچهای د بخند. خلاصه در این بین دیدم که کسی که برای اولین بار چیزی در هوا دیده بود دارد از مهلکه در میرود. خوشحال شدم که گولش رو نخوردم. دید که دارم نگاهش میکنم. لبخندی زد و با هم در رفتیم. با فاصلهای از او راه میرفتم. مطمئن بودم که همون طوری که اون چیز رو توی هوا دیده بود حتمن پناهگاهی هم سراغ دارد که با هم به اونجا پناه ببریم. هر چند ته دلم اصلن خوشحال نبودم چرا که در این گونه مواقع من به پناهگاه نمیرفتم و میخاستم که مردنم را ببینم. یا حداقل ببینم که با چی میمیرم. حتی یک لحظه زودتر از مردنم را میخاستم ببینم. ولی بودن در کنار شخصی که حالا دیگر در اثر سرعت بیشتر قدمهای من فاصله ای حدود یک متر با من داشت آنقدر ایجاد انگیزه میکرد که حالا محض گل روی او هم که شده این یکبار رو به پناهگاه بروم. صدای انفجار دیگری از خیالاتم بیرونم آورد. هر دو قدم ها رو تندتر کردیم یعنی تقریبن می دویدیم و این بار شانه به شانه هم. رسیدیم به یک لوله سیمانی به قطر یک متر یا کمتر. به هم نگاه کردیم و این بار من لبخند زدم. و هر دو بعد از لبخند من به آسمان نگاه کردیم. این بار من هم اون رو دیدم. در یک لحظه به داخل لوله شیرجه بردیم. داخل لوله تاریک بود و تنگ. گرمی نفس هایش را بر گونه هایم احساس میکردم. صدای انفجار نیامد. گویا بمب عمل نکرد. چند ثانیه بعد، نه چند دقیقه بعد، ایکاش چند سال بعد، سعی کردیم که از لوله بیاییم بیرون. سرم خورد به جداره لوله . آنقدر محکم که تقریبن بیهوش شدم. مدتی در آن حالت ماندم تا حالم جا بیاید که آمد. بعد هر دو لیز خوردیم و خودمون رو کشیدیم بیرون. در حالی که دست یکدیگر رو گرفته بودیم توی خیابان شروع کردیم به قدم زدن دور از های و هوی بعد از بمباران. ناگهان پرسید:"اگه یک روز من بمیرم متنی که روی سنگ گور من مینویسی چیه؟" گفتم: "مینویسم تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود."
گفت: "چه جمله قشنگی!" گفتم: "مال خودم نیست. روی سنگ قبر زن یک دانشمند و یا نویسندهای دیدمش. البته دست اول نیست ولی خب از هیچی بهتره." که گفت: "معلومه که بهتره. بیا بریم نشونم بده." لحنش اونقدر التماس آمیز بود که نتونستم مقاومت کنم. هر چند که خودم هم دلم میخاست دوباره مزار همسر این دانشمند یا نویسنده را ببینم. در راه از کنار مغازه سنگ تراشی عبور میکردیم که گفت: "راستی چرا همین حالا سفارش سنگ را ندهیم؟"
گفتم: "من سفارش داده ام و احتمالن باید تا حالا حاضر هم باشد. به داخل مغازه رفتیم. سنگ تراش در مغازه نبود. شاید در پناهگاهی مشغول کاری واجب تر یعنی حفظ جان بود. خودمان به دنبال سنگ گشتیم و پیداش کردیم. دقیقن همون طوری بود که میخاستم. با یک تفاوت که متن سنگ خطاب به خود من بود.
چرا قبلن به این قضیه فکر نکرده بودم. وقتی متنی بر سنگی بر گوری اینست که: "تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود." یعنی اینکه این جمله را مرده به زنده میگوید و الا زنده باید مثلن بگوید که بی تو جهان برای من قفس است و من قفس بی تو نخاهم ویا چیزهایی از این قبیل. بهر حال کاری بود که شده بود. در مقابل سنگ قبر خودم با احترام ایستادم. کلاه نداشتم و الا آن را هم از سر بر میداشتم. یک دقیقه یا کمی بیشتر جهت اطمینان خاطر، یک دقیقه سکوت کردم. او هم سکوت کرد. بعد خم شدم و شاخه ای گل رز از روی مزارم برداشتم و دست همراهم را گرفتم و گل رو گذاشتم توی دستش و اون شروع به بازی کرد. و بعد از چند حرکت هر دو مشت گره کرده رو مقابلم گرفت. طبق معمول و بدون هیچ تردیدی گفتم: "چپ"
مشت دست چپ رو باز کرد. غنچه ای پژمرده در دستش بود. دست را با گل بوییدم و ازاین که زندگی جاودانی را با او شروع کرده ام آرامش ابدی یافتم.
یکی گفت: "انگار شما خیلی مایلید که ببینید که چه خبره؟"
گفتم: "خب معلومه دیگه. مگه شما میبینید؟ یا میدانید که چه خبره؟"
گفت:"جاتو با من عوض کن خودت هم میبینی که چه خبره."
این کار رو کردم و دیدم که چند نفر جلوی اتوبوس حلقه زده و دارند کردی میرقصند. ازبغل دستیم پرسیدم که: "چی شده آقا، فوتبال بردهایم؟"
گفت:" شما خارجه تشریف داشته اید؟"
عرض کردم: "خیر"
فرمودند:" پس همون بهتر که ندونی."
گفتم: "همون بهتر که نمونی."
خودمو جلو کشیدم و از راننده اجازه خاستم که پیاده شم. اونم در رو باز کرد و به مسافرها گفت: "هرکی میخاد پیاده شه بسم الله. دیگه در رو باز نمیکنم ها"
چند نفر دیگه هم با من پیاده شدند. و همگی با هم به دسته رقصندگان ملحق شده و با اونا شروع به رقصیدن کردیم. البته هدف من فقط معطل کردن مرد داخل اتوبوس بود که علت رقص را میدانست و به من نگفت. خیلی خوشحال بودم و آنقدر احساس پیروزی میکردم که فکر میکنم نادر پس از فتح هندوستان نکرد. بعد از این که حسابی خسته شدم دایره رقص رو ترک کردم و پیاده به راه افتادم. ترافیک آدم و ماشین بود. در یک لحظه در ذهنم گذشت که وای اگه الان یک بمب بخوره به این جمعیت چی میشه؟ حتمن خلبان بمبافکن از صدام جایزه میگیره. هنوز تصورم از عمق فاجعه شکل نگرفته بود که صدای شکستن دیوار صوتی و یا شاید بمب رو شنیدم. نگاه ها به آسمان بود. گویا همه میخاستند ببینند که با چی میمیرند. در این موقع سکوت بعد از شکستن دیوار صوتی و یا بمباران همه جا رو گرفته بود. که یکی در این میان چیزی را شاید دیده و ندیده به دیگران نشان میداد. مردم در حال نگاه کردن به آن نقطه شروع کردند به هو کردن. من هم چون چیزی نمیدیدم، -من هیچ وقت نمیبینم. من اصلن کورم- مردم رو نگاه میکردم. البته خودم بارها با دوستانم از روی شیطنت این کار رو کرده بودم. به آسمان خیره میشدیم و با انگشت اشاره نقطهای را نشان میدادیم و همین که مردم جمع میشدن و چیزی را که ما به هم نشان میدادیم میدیدند، در فرصتی مناسب در میرفتیم و در کوچه پس کوچهای د بخند. خلاصه در این بین دیدم که کسی که برای اولین بار چیزی در هوا دیده بود دارد از مهلکه در میرود. خوشحال شدم که گولش رو نخوردم. دید که دارم نگاهش میکنم. لبخندی زد و با هم در رفتیم. با فاصلهای از او راه میرفتم. مطمئن بودم که همون طوری که اون چیز رو توی هوا دیده بود حتمن پناهگاهی هم سراغ دارد که با هم به اونجا پناه ببریم. هر چند ته دلم اصلن خوشحال نبودم چرا که در این گونه مواقع من به پناهگاه نمیرفتم و میخاستم که مردنم را ببینم. یا حداقل ببینم که با چی میمیرم. حتی یک لحظه زودتر از مردنم را میخاستم ببینم. ولی بودن در کنار شخصی که حالا دیگر در اثر سرعت بیشتر قدمهای من فاصله ای حدود یک متر با من داشت آنقدر ایجاد انگیزه میکرد که حالا محض گل روی او هم که شده این یکبار رو به پناهگاه بروم. صدای انفجار دیگری از خیالاتم بیرونم آورد. هر دو قدم ها رو تندتر کردیم یعنی تقریبن می دویدیم و این بار شانه به شانه هم. رسیدیم به یک لوله سیمانی به قطر یک متر یا کمتر. به هم نگاه کردیم و این بار من لبخند زدم. و هر دو بعد از لبخند من به آسمان نگاه کردیم. این بار من هم اون رو دیدم. در یک لحظه به داخل لوله شیرجه بردیم. داخل لوله تاریک بود و تنگ. گرمی نفس هایش را بر گونه هایم احساس میکردم. صدای انفجار نیامد. گویا بمب عمل نکرد. چند ثانیه بعد، نه چند دقیقه بعد، ایکاش چند سال بعد، سعی کردیم که از لوله بیاییم بیرون. سرم خورد به جداره لوله . آنقدر محکم که تقریبن بیهوش شدم. مدتی در آن حالت ماندم تا حالم جا بیاید که آمد. بعد هر دو لیز خوردیم و خودمون رو کشیدیم بیرون. در حالی که دست یکدیگر رو گرفته بودیم توی خیابان شروع کردیم به قدم زدن دور از های و هوی بعد از بمباران. ناگهان پرسید:"اگه یک روز من بمیرم متنی که روی سنگ گور من مینویسی چیه؟" گفتم: "مینویسم تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود."
گفت: "چه جمله قشنگی!" گفتم: "مال خودم نیست. روی سنگ قبر زن یک دانشمند و یا نویسندهای دیدمش. البته دست اول نیست ولی خب از هیچی بهتره." که گفت: "معلومه که بهتره. بیا بریم نشونم بده." لحنش اونقدر التماس آمیز بود که نتونستم مقاومت کنم. هر چند که خودم هم دلم میخاست دوباره مزار همسر این دانشمند یا نویسنده را ببینم. در راه از کنار مغازه سنگ تراشی عبور میکردیم که گفت: "راستی چرا همین حالا سفارش سنگ را ندهیم؟"
گفتم: "من سفارش داده ام و احتمالن باید تا حالا حاضر هم باشد. به داخل مغازه رفتیم. سنگ تراش در مغازه نبود. شاید در پناهگاهی مشغول کاری واجب تر یعنی حفظ جان بود. خودمان به دنبال سنگ گشتیم و پیداش کردیم. دقیقن همون طوری بود که میخاستم. با یک تفاوت که متن سنگ خطاب به خود من بود.
چرا قبلن به این قضیه فکر نکرده بودم. وقتی متنی بر سنگی بر گوری اینست که: "تحمل بهشت بدون تو امکان ناپذیر است و با تو جهنمی در کار نخاهد بود." یعنی اینکه این جمله را مرده به زنده میگوید و الا زنده باید مثلن بگوید که بی تو جهان برای من قفس است و من قفس بی تو نخاهم ویا چیزهایی از این قبیل. بهر حال کاری بود که شده بود. در مقابل سنگ قبر خودم با احترام ایستادم. کلاه نداشتم و الا آن را هم از سر بر میداشتم. یک دقیقه یا کمی بیشتر جهت اطمینان خاطر، یک دقیقه سکوت کردم. او هم سکوت کرد. بعد خم شدم و شاخه ای گل رز از روی مزارم برداشتم و دست همراهم را گرفتم و گل رو گذاشتم توی دستش و اون شروع به بازی کرد. و بعد از چند حرکت هر دو مشت گره کرده رو مقابلم گرفت. طبق معمول و بدون هیچ تردیدی گفتم: "چپ"
مشت دست چپ رو باز کرد. غنچه ای پژمرده در دستش بود. دست را با گل بوییدم و ازاین که زندگی جاودانی را با او شروع کرده ام آرامش ابدی یافتم.
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home