
چهارشنبه سوری، بزرگترین جشنواره جهانی آتش است. این که میگوییم جهانی نه به معنی اینکه مثلن ملتهای دیگر هم با ما جشن میگیرند و در پایان یکی از اینا جایزه میگیره. نه، یعنی همه ایرانیانی که در سرتاسر جهان هستند با ما اونو جشن میگیرند، گرفتنی.
چهل سال پیش یا چهل و دوسه سال پیش، من در آن شهری که دیگر خیلی از اینجا دورست، در تمام طول یک زمستان سرد و طولانی مشغول فراهم کردن وسایل این شب و یا شب عید بودم. تنها چیزی که میشد مطمئن باشی براش لنگ نمی مانی چیزی بود که باید میسوزاندیش. در و تخته و جعبه پرتقال و هیزم و روزنامه و دفتر مشق های پر شده و یا چرکنویس های حساب . ولی انباری درست کردم از موشک. و همه در طاقچه مسقفی توی حیاط،- اسمشو نمی دونم چی میشه- همه فتیله گذاشته و آماده پرتاب. اولین موشک به سوی دشمن فرضی پرتاب شد. موشک در هوا چرخید و چرخید و اولش خیلی زیبا و در پایان خیلی دلهره آور و تا بیابیم به خودم بجنبم راهی آن طاقچه کذایی و در آن واحد فیتیله ها یکی پس از دیگری آتش گرفت و کلیه موشکها در حین پرتاب با سقف آن طاقچه کذایی، واقعن کذایی، برخورد میکردند و می اقتادند و با شعله ماتحت خودشان فتیله های دیگران را آتش میزدند. طاقچه یک پارچه آتش شده بود. خیلی داغدارم. چهل و دو سال است داغدارم. بعدها خود طاقچه هم داغدار شد. رنگ سیاهش را هیچ وقت نزدودیم، زدودنی. بعدها هیچ موشکی را به سمت دشمن فرضی پرتاب نکردم که به یاد این موشک های سوخته در طاقچه نیافتم.