آخرین تصویر
زیر درخت گردوی نه چندان کهنسال ولی با گردو های فراوان ولی نه مرغوب، به اتفاق چند تا از بروبچه ها و بزرگای فامیل هر کدام چوبی در دست، گردوها را به زمین میریختیم. سوفیا چهار زانو نشسته بود و دامن چیت آبی رنگ با گلهای سفیدش رو روی زانوهاش کشیده بود. شاید هم پیش بندش بود نمیدانم. گردوی دوردستی را نشان کردم و با چند ضربه که آخریش به آن خورد، زدمش. گردو عدل پرت شد و با شدت هر چه تمام تر خورد روی دست استخانی و نحیف سوفیا. میشد حدس زد که خیلی دردآور بود. سوفیا با دست چپش دست راستش رو گرفت و اشکش نمیدانم درآمد یا نه چون خودم رو به اون راه زدم که اصلن از موضوع خبر ندارم و من نبودهام. تازه اگر من میخاستم نشونه گیری هم بکنم نمیتوانستم به اون دقت بزنم. اتفاقی افتاده بود که احتمال افتادنش خیلی کم بود. تقریبن صفر. چند لحظه بعد کفشش رو درآورد و بهطرفم پرتاب کرد. فهمیده بود من بودم. ولی چطور؟ کفشش رو توی هوا گرفتم. کفشش توی دستم شد یک انگشتر که نگینی به شکل ناخن داشت. –ناخن طبیعی، نه مصنوعی-. خود انگشتر عین مخمل نرم بود و قهوه ای رنگ. شروع کردم با پیراهنم اون رو تمیز کردن. بهش میگفتن انگشتر عقیق چشم گربهای. هر چند هرچه نگاه میکردم چشم گربه ای روی آن نمیدیدم. عموجان-عموی من نبود- بهطرفم حمله کرد، به طرف داری از سوفیا لابد. انگشتر را دستم کرده بودم. خم شدم و مشتی گل از روی زمین برداشتم و بهطرفش پرتاب کردم. انگشتر، بعد ها فهمیدم که با آن گل ها پرت شده و رفته بود. کمی بعد شاید فرداش بود که عموجان و نیلوفر که سوفیا به او لولوپر میگفت با همان گل ها داشتند استکان نعلبکی درست میکردند. کار هر روزمان بود. در آن تابستان های گرم و کوتاه. عموجان کمتر با من کل کل میکرد. درگیری او بیشتر با نیلوفر بود. در پایان هر بازی گل بازی وقتی که فکر میکردی همه چیز بخوبی و خوشی دارد تمام میشود یکی از این دو میزد و استکان یا نعلبکی اون یکی رو خراب میکرد و بعد اون یکی با لگد میافتاد به جون بساط این یکی. گریه و زاری چهار نفری و بعدش قهری حداکثر تا فردا صبح. دو باند دو نفره. من و نیلوفر و عموجان و خاهرش. هیچ وقت چیزی نساختیم که تا فرداش عمر کند. آن روز من گل بازی نکردم. عموجان هم نکرد. البته بعد از دعوا. رفتم سراغ قوطی سیگار سوفیا. اون جعبه اسرارآمیز. نازک ترین کاغذی که بشر تا به آن روز دیده بود. بشر هم یعنی من. سعی کردم که سیگاری بهپیچم و بکشم که نتوانستم. سوفیا دید. با اخم و گره در پیشانی و ته خنده ای از تمسخر پرسید که چیکار داری میکنی؟ جواب دادم که دارم چوب سیگارت رو تمیز میکنم. خداییش چوب سیگار اون خدا بیامرز-آخه اون روزها هنوز نمرده بود- کاملن کیپ شده بود و نفس نمیداد. کلی زحمت کشیدم و تمیزش کردم. عمیق ترین پکش بهسیگار معمولن اولین پکش بود. در حالیکه دود غلیظی که مدتها بود وارد حلقش نشده بود را بیرون میداد گفت الهی عاقبت بخیر شوی پسر.-همیشه فکر کردهام که اگه یک روز به اصطلاح عاقبت بخیر شوم تاثیر همین جمله است و لاغیر- فهمیدم که چوب سیگاره کار خودشو کرده و حالا حالا ها کاری با من نداره و زیاد پاپی من نمیشه. چون گل بازی نکرده بودم و در نتیجه با عموجان آشتی بودم با هم دوباره رفتیم زیر درخت گردو. حسرت تجربه نکردن سیگار بد جوری به دلم مانده بود. حسرت رو با عموجان قسمت کردم. برگی از دفترچه ای که در آن روزها دم دستمان بود و یا برگی از مجله اطلاعات کودکان کندیم و رفتیم زیر درخت گردو، با یک قوطی کبریت. در جوی تاکستانی که زیر درخت گردو را هم شامل میشد نشستیم و برگ های خشک را توی کاغذ ریختیم و سیگاری پیچاندیم و کشیدیم. به سرفه افتادیم. شدید. هر دو متعجب که چه لطفی در این سیگار است که بزرگان آنرا میکشند ولی ما بچه ها را منع میکنند. چه سری در این کار است که آنها سرفه نمیکنند ولی ما میکنیم. توی همین بحث ها بود که عموجان گفت سیگار رو ولش کن بریم شکار. تیرکمون هامونو برداشتیم و به شکار رفتیم. شکار گنجشک. معمولن غروب ها به شکار میرفتیم. در کمال ناجوانمردی درست در موقعی که گنجشکها خسته از کار روزانه دسته جمعی روی شاخههای درختان آرمیده بودند یا هنوز داشتند خاطرات روزانه را برای یکدیگر تعریف میکردند، سنگی در تاریکی به طرفشان پرتاب میکردیم و حداقل دوسه تا میافتادند و عموجان با مهارت وصف ناپذیری با یک حرکت سرآنها را از بدن جدا میکرد. کاری که هیچ وقت به عهده من گذاشته نشد. بعد آنها را به نخی میبستیم از پاهاشان و پیروزمندانه در حالیکه ترانهای محلی را زمزمه میکردیم بسوی آشیانه خودمان میآمدیم. هاسمیک اون ها رو کباب میکرد و میداد به آقاجان –بابای من نبود بابای خودش بود- اونم میخورد. شاید به من هم میداد ولی من یادم نمیآد. اون روز هم شکار زیادی گیرمان آمده بود. عموجان میگفت پسر این که چیزی نیست. چن وقت پیشا با بابام رفته بودیم شکار. تفنگ هم داشتیم. رفتیم و رفتیم تا به یک غار رسیدیم. غار پر بود از گنجشک و کبوتر و آهو و بزکوهی و .... فکر کردیم نکنه اینا صاحب داشته باشن. که یه مرتبه ماری رو دیدیم آویزون از سقف و کاغذی هم مثل نامه توی دهنش. بابام نامه رو از دهن مار درآورد و خوندیم. توش نوشته بود که ای کسانی که به این غار وارد شدهاید شما مالک همه این حیوانات هستید هر چقدر از اینها میخاهید با خودتان بردارید و بروید. مام خوشحال شدیم و تعداد زیادی آهو و بزکوهی و اینا برداشتیم و آوردیم خونه. راستش من اولش باور کردم. درسته که از عموجان دو سه سالی کوچکتر بودم ولی همین طوری نمیشد سرم کلاه بره. شروع کردم به پرسیدن یک سری سئوال که جوابها یکی از یکی نامعقول تر بود و سرکاری تر. مثلن پرسیدم که خوب چیکارشون کردین؟ گفت آوردیم به همه همسایه ها و دوست آشناها دادیم. خوب باقیش رو چیکار کردین؟ باقیشو قورمه کردیم و تمام زمستون خوردیم. گفتم کاشکی یک مقدار مونده بود که میدادیم به آقاجان و گنجشکها را خودمان میخوردیم. هاسمیک همیشه از شکار گنجشک دلش میسوخت و ما را ازین کار منع میکرد ولی از اینکه پدر بیمارش-من بعدها فهمیدم که بیمار است- آنها را میخورد احساس رضایت میکرد و کاری به کارمون نداشت و میگفت ببین جان، پسرم، وقتی که سنگی با تیرکمون پرت میکنی، بالا رو نگاه نکن چون سنگه یا شاخه درختا میفتن توی چشمت کور میشی. منم میگفتم باشه ولی همیشه نگاه میکردم چون اگه سرم رو میانداختم پایین که نمیدیم که گنجشکه کجا میافته زمین. اون سال آخرین سالی بود که آقاجان رو دیدم. آخرین تصویری که از او ذهنم مانده او را درکنار همسرش یعنی سوفیا نشان میدهد. در کنار خانه باغی که کاهگلی بود و خاطرات زیادی از سالهای اولیه زندگیم را در خودش جای داده. دو بار دیگر یا شاید سه بار دیگر این آخرین تصویرهادر ذهنم حک شد و حالا دیگر مدتهاست که معمولن با کسی خداحافظی نمیکنم و یا حداقل در موقع خداحافظی توی صورت و یا چشم کسی نگاه نمیکنم، چون این آخرین صحنه ها را میبینم.

0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home