جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

چگونگی اعزام ما به بهشت

مدیر و معاون مدرسه در اداره کل دعواشون شده بود و روی هم اسلحه کشیده و یکدیگر را کشته بودند. تلقن زدند آمبولانس آمد که جنازه هاشون رو ببره. یکی از آنها که آدم مشهوری بود –البته من نمی شناختمش- روی برانکارد نیم خیز شد و خطاب به پسر بچه ای که همون نزدیکی ها بود گفت:"هواشون رو داری؟" پسر بچه نه فهمید. من هم نه فهمیدم. من هیچ وقت نمی فهمم و من اصلن نفهمم. شاید منظورش زنش بود. شاید که نه حتمن چون بعدش که از برانکارد پایین آمد بطرف زنی رفت که کنار یک مغازه سلمانی نشسته بود و بچه ای را در آغوشش شیر می‌داد. -یکی از زیباترین سکانس های زندگی، که زندگی در لحظه به لحظه این سکانس موج می‌زند- ولی قبل از اینکه به زن برسد کمی تلو تلو خورد و افتاد و این دفعه دیگه مرد. واقعن مرد. این را خودش هم گفت وقتی که دوباره روی برانکارد گذاشته بودنش و داشتند هلش میدادن توی آمبولانس. گفت" ای مردم من دیگه مردم". زن شروع کرد به گریه کردن که با گریه کردن او بچه از بغل مادرش پرید پایین و از یه جاییش چراغ قوه ای در آورد و روشنش کرد و گرفت جلوی دهنش که مثلن میکروفن است و شروع کرد به خوندن ترانه مادر از یکی از خاننده های خالتور. خیلی بد میخوند. بیشتر ادا در می آورد. بعد از تمام شدن کنسرت رفتم پیشش و ازش پرسیدم:" داوود تا حالا چند تا ترانه خوندی؟" گفت:" تا قبل از مردنم شاید بیس سی تا. نمی دونم . حسابش دس‌سم نیس. ولی زیباترین ترانه ای که خوندم و احتمالن بعد از مرگم بوده، ترانه ای که ویگن هم اونو خونده و شروع کرد به خوندن.
می‌جوید، می‌بوید، لاله صحرا دامن تو
باد صحرا آرد بوی گل از پیراهن تو
آقای غلامی زنده شد. علی رغم نطقی که روی برانکارد کرد که مرده و دیگر هم زنده نمی‌شود. اونجا بود که من به معجزه هنر ایمان آوردم و این رو با صدای بلند فریاد زدم. که یکی بلند تر از من فریاد زد که :" اوهوی چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت؟" گفتم:" کدوم خونه؟ اینجا که خیابونه." آقای غلامی نه‌گذاشت که یارو ادامه بده و در حالیکه تند تند راه میرفت و به یکی فحش میداد به طرفش رفت و بهش رسید و تا می‌خورد کتکش زد. پرسیدم:" چه کار کرده آقای غلامی؟" غلامی گفت:" پسره بی شعور یک هفته مدرسه نیومده به بهانه اینکه مرده. داده یکی از دوستاش آگهی ترحیم براش چاپ کرده و زده به در و دیوار و از تهرون زده بیرون و با رفیقاش رفتن الواطی. منو بگو که چقدر غصه خوردم، چون یک روز قبل از مرگش کلی دعواش کرده و زده بودمش. هی به خودم می‌گفتم: دستم بشکنه. چرا زدمش." که دوباره به فکر فرو رفت. فکر کردم که نه، غلامی این دفعه دیگه واقعن مرد. داوود نگذاشت بیفته زمین و رفت زیر بغلش رو گرفت و سه تایی رفتیم لاله زار. زن هم دنبالمون راه افتاد. از دور صدای آهنگ فیلم جاده فلینی رو با صدای جولیتا ماسینها می‌شنیدم که یکی داشت زمزمه میکرد. کاش صداش یک کم بیشتر می‌شد. که شد. به طرف صدا رفتم. صدا از کوچه بغل سینما پلازا که بن بست هم بود می‌آمد. اتفاقن ماشینم هم اونجا پارک بود. فکر کردم چه بهتر بعد از دیدن جاده می‌توانم راحت سوار ماشین هم بشوم و بروم. ولی ماشین را که دیدم یکه خوردم. کلی به ماشین دخیل بسته شده بود. شروع کردم به باز کردن تک به تک دخیل ها. پیش خودم فکر ‌کردم با باز کردنشان گره مشکلات مردم هم باز میشود. در حین باز کردن یکی از گره ها بود که از داخل آن یک سکه حتمن طلا به زمین افتاد. سعی کردم در آن تاریکی شب پیداش کنم. دستم را روی زمین می‌کشیدم. چیزی مثل خار کف دستم را خراش داد. تیغ یک شاخه گل رز خشک شده بود. گل را برداشتم و بقیه گره ها را باز نکرده سوار ماشین شدم. با پارچه آخرین دخیل دست زخمی را هم بستم. کمی جلوتر آقای غلامی، زنش و داوود منتظر تاکسی بودند که سوارشون کردم و تا لاله زار داوود برایمان آواز خاند. ولی چه خوب می‌خاند. پرسیدم:" کجا کلاس رفته ای"؟ گفت:" کلاس مادام لیلی لازاریان". گفتم:" ایشان که کلاس رقص دارند." داوود هم گفت:" خوب مگر من چی گفتم؟ منهم دارم می‌قصم." راست می‌گفت. من هم تعجب کردم. چرا قبلن بهش فکر نکرده بودم . چطور ممکن بود که در این مدت کوتاه صداش خوب شده باشه؟ ازش خاستم که با آهنگ جاده برقصد. رقصید. آنقدر رقصید که به باباش ملحق شد و آخرین چیزی که یادمه اینه که هر سه، با زن آقای غلامی سوار ماشین من شدند و بی اعتنا به من ماشین را روشن کرده و رفتند. آنها مرا با خود نبردند. من و خود هم برگشتیم خونه و پشت پنجره نشستیم و بیرون را نگاه می‌کردیم که فرشته ای را ببینیم که برای بردن اون سه نفر میاد پایین. هر چه منتظر شدیم فرشته نیامد. ولی شیطان بی‌کار پیداش شد و من و خود را با خود برد. سه نفری رفتیم بهشت. یعنی من درست می‌دیدم؟ یعنی به قول سعدی این بخت بگشته دیو بخشیده شده .