دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

اندر مصائب احمدشاه قاجار، شاید هم ژاندارک

احمد شاه قاجار در هیبتی لاغر و کوتاه که گویی تهیه کننده فیلم هنرپیشه بهتری برای نقشش پیدا نکرده باشد در سه راه‌ شاه – اون وقتا اسمش این بود – سخنرانی می‌کرد. می‌گفت : "آهای مردم ممالک محروسه ایران هیچ می‌دونید که گردون نگری ز قد فرسوده ماست؟" یکی از میان جمعیت پرسید: "یعنی چی؟" قد شما که فرسوده نیست. احمد شاه گفت: "ما یعنی همه‌مون نه من." یارو دوباره گفت: "آخه شاه وقتی می‌گه ما یعنی من" که احمد شاه گفت: "برو بمیر" اونم رفت و مرد. یعنی شوهرش کشتش. خیلی ساده زد تو سرش و مرد. شوهرش همون حسنک وزیر بود که در حین بردار کردن فریاد میزد: "به قول احمد شاه جیحون اثری ز اشک پالوده ماست". یکی از میان جمعیت پرسید: "یعنی چی؟" که در اینجا احمد شاه که روی یکی ازاین مبل‌های کنار خیابان لم داده بود، در حالی که بردار کردن حسنک را نگاه می‌کرد و با یک بادبزن حصیری خودش را باد می‌زد گفت: "پس بفرما که هیچ!" منم گفتم که هیچ و راه افتادم و با خودم گفتم که پسره خله حتمن میخاد بعدش بگله دوزخ شرری ز رنج بی‌هوده ماست. با هم به گورستان شهر رفتیم. این طرف و آن طرف با هم دنبال خیام می‌گشتیم و من داشتم که یک ترانه محلی رو با خودم زمزمه می‌کردم.
اگر خمس و زکاتی داره لبهات آی به من ده که غریب مستمندوم
بیا ای بی بفا با ما بفا کن آی اگر ترکت کنم لعنت به ما کن
گل سرخ و سفیدوم کی می‌آیی آی بنفشه برگ بیدوم کی می‌آیی
تو گفتی گل درآید من می‌آیوم آی گل عالم تموم شد کی می‌آیی
در بین خوندنم هم گفت: "فایده نداره بریم بخابیم و با هم رفتیم خونمون که توی کوچه‌ای بود جنب سینما دیانا که نام فرنگی سپیده باشه. تابستونا که پشت بون میخابیدیم می‌توانستیم فیلم تراس سینما را ببینیم. داشت تبلیغ خمیردندان کلگیت رو می‌کرد. تابستان‌‌های گرم و کوتاه آن وقت‌ها کارمون همیشه این بود. می‌رفتیم توی رختخاب و دستمون رو میذاشتیم زیر چونه‌مون و فیلم نگاه می‌کردیم. طبق معمول همه شبه قبل از پایان تیزرها و آنونس‌ها، خابم برد. خاب دیدم دارم متنی رو تایپ می‌کنم. همه اهل محل عین من داشتن تایپ می‌کردند. اونا با ماشین تحریر و من با کی‌بورد. بیدار شدم. وقتی بیدار شدم خابم یادم اومد ولی یادم نبود که کی‌برد. راستی کی‌برد؟ یکی گفت: "هیچ کس. هیچ کس نبرد. هیچ کس. همه می‌مانند. همه می‌بازند." گفتم: "" گفت:" تو یکی برو کشکتو بساب." من هم رفتم که کشکمو بسابم و سابیدم. دست‌هام می‌سوخت. سفید شده بود. سفید. نگاهشون که می‌کردم فکر می‌کردم، نه، حس می‌کردم که مرده‌ ام. اون‌ها رو لیس زدم و یواش یواش زنده شدم ولی چه فایده شده بودم یک ملخ. در نقطه ای آشنا بودم و به قول هدایت عین خایه حلاج‌ها می‌لرزیدم. دل تو دلم نبود. چرا که سایه ای روی گوشه ای که من بودم سنگینی می‌کرد. سایه که رفت من هم رفتم. با جهش های متوالی تا... نزدیک ظهر، که رسیدم به محل بردار کردن حسنک وزیر. حسنک آرام بردار خفته بود. لازم نبود که خیلی به ذهنم فشار بیاورم که یادم بیاد که:
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست.

2 Comments:

At ۷/۲۰/۱۳۸۴ ۴:۰۰ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

سلامممممممم !

 
At ۷/۲۰/۱۳۸۴ ۴:۰۱ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

hello

 

ارسال یک نظر

<< Home