چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

اندر مصائب من در آن زمستان سرد – دو

سال‌ها در آن زمستان سرد در هتل کاخ زندگی کردم. یعنی آن وقت‌ها هتل کاخ بود و از یک تاریخی به بعد نقطه خ، لیز خورد و افتاد پایین و اسم هتل شد، هتل کاج. عین فرح بار که معلوم نیست از کجا یک تشدید آوردند و گذاشتند روی ر و نقطه‌ای آوردند و گذاشتند روی ح که شد، فرّخ بار.
هتل کاخ سرد بود. در آن زمستان سرد و طولانی، زمین، خاک، سنگ، دیده نمی‌شد. یخ بود و یخ بود و یخ. مگر بعضی از مغازه ها که صاحبانشان ماسه ای، نمکی، چیزی، در مقابل مغازه ریخته بودند. و عده‌ای دیگر تا توانسته بودند یخ مقابل مغازه را کنده بودند و ریخته بودند توی جوی آب. یخ ِ کثیف. آب جوی، تونلی درون این یخ درست کرده بود که عبور از روی یخ‌های کثیف روی جوی آب را ترسناک کرده بود. ترس از اینکه یخ بشکند و حداقل یک لنگه پایت برود توی چاله‌ای که خودت درست می‌کردی. یخ کثیف یکی از بدترین گونه‌های یخ است. انتظار دیدن هر چیزی هم در آن هست. تفاله چای، پوست پرتقال، پوست تخمه، عن دماغ و همه هم یخ زده و در بهترین شکل، سکه ای که از زیر آن خودنمایی میکرد و آنهم دست نیافتنی. با هر بار زمین خوردن سوزشی دردناک در کف دستم احساس می‌کردم که تا مدت‌ها ادامه داشت. با ماسه های مخلوط با یخ که فرو می‌رفت توی پوست دست.
سرهنگ میلرزید. سرهنگ همیشه میلرزید. سرهنگ هیچ چیزی برای گرم کردن خودش پیدا نمی‌کرد و من خیلی دلم برایش می‌سوخت. او ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را هم نمی‌دانست که گاهی با آن خودش را گرم کند.
"نظر به، راست." بی توجه به آمر، که از گوشه‌ای سرد و گنگ صدایش در می‌آمد، همه نظرها به راست می‌شد. سرهنگ هم. یکی داشت از مقابل این خیل لرزان در آن صبح‌گاه یخ زده می‌گذشت که می‌بایستی از ابتدای حرکتش که نمی‌دیدیش تا انتهای حرکتش که نمی‌دیدیش، با سر بدرقه‌اش کنی. ابتدای حرکتش یخ می‌دیدم و انتهای حرکتش، طلوع خورشید. و تا طلوع ادامه داشت چشم از آن بر نمی‌گرفتم. حتا اگر سرم نظر به چپ نبود. چشم‌هایم بود.
"امروز همه به آسایش‌گاه‌ها بروند. امروز همه کلاس‌ها در آسایش‌گاه‌ها برگزار می‌شود."
از روزی که واحدی از مقابل یک تصویر رژه رفته بود، در یخ، و یکی از آن میان سر خورده و افتاده بود و چند نفر دیگر هم روش و واحد و رژه و همه چی ریخته بود بهم، دیگر هیچ کس روی یخ رژه نرفت. حتمن می‌بایستی این اتفاق می‌افتاد تا معلوم شود که نمی‌شود روی یخ با پوتین‌های بدون آج رژه رفت.
به آسایش‌گاه نرفتم. آن روزها گوری بود در جایی، بالای یک بلندی که می‌گفتند گور شیخی است یا آرامگاه سلطان محمد خارزمشاه. سنگی نسبتن صاف و صیقلی در جایی کنار سرگور تکیه داده بود. دور و بر سنگ هم مقدار زیادی ریگهای بزرگ و کوچک روی زمین بود. آنها هم صاف و صیقلی. از این ریگ ها برمی‌داشتیم و با نیتی آن‌را روی سنگ بزرگ و با فشار به حرکت در می‌آوردیم و به آرامی ریگ را رها می‌کردیم. اگر به سنگ می‌چسبید، نیت‌مان برآورده می‌شد و الا، نه. هر چند اگر بار اول نمی‌چسبید و معمولن هم این طور بود، بارها و بارها این کار را می‌کردیم. شیخ حاجت همه را برآورده می‌کرد و نمی‌کرد. این رسم و رسوم را فقط در آن زمستان دیدم و دیگر هیچ وقت ندیدم. یکی از معدود مواقعی که در آن زمستان کشنده گرم می‌شدم، آن لحظات طلوع خورشید بود و چسبیدن ریگ‌ها به سنگ. آن روز هم به جای رفتن به آسایش‌گاه و آسودن، بر سر گور شیخ رفتم. نوک انگشتان دست‌هایم، نوک انگشتان پاهایم، یخ زده بود. ریگی را به سنگ چسباندم. البته با کمی سعی و خطا و با نیت رفتن به سینما. که چسبید. البته با کمک نیلوفر. یعنی کمی هم از نیروهای فیزیکی کمک گرفتیم و قرار شد که آن‌شب به سینما برویم. به امید گرم شدن در آنجا، نه با بخاری سینما که با نفس مردم. مگر نه این‌که محاسبات فیزیک در مبحث انرژی نشان می‌دهد هر چهار نفری که در یک نقطه جمع شوند مانند یک بخاری عمل می‌کنند. درنهایت آنشب به سینما رفتیم.
"فیلم ِ هنری ِ برف‌های کلیمانجارو". الله و اکبر. یعنی که بخاری بی بخاری. یعنی که فقط ما چهار نفر بودیم و مردی که قندیل یخ از سبیل هایش آویزان بود. می‌شد گفت که رویهم مقداری از یک بخاری بیشتر بودیم. ولی در آن سینما؟ در گوشه و کنار چراغ‌های فتیله‌ای علاءالدین روشن بود که کنترولر یکی از آنها را آورد کنار من و نیلوفر قرار داد و ما تمام فیلم را به صورت لرزان، از پشت ِهوای ِ مواج ِ گرم ِ روی چراغ دیدیم. در حالیکه خودمان از سرما کفش‌ها را درآورده و چهارزانو روی صندلی نشسته بودیم. برف های کلیمانجارو داستان مردی بود دراز کشیده روی تختی و زنی که از او پرستاری میکرد. تصویر مرد در زیر پتو در آن لحظات مرا هم گرم کرد. پتوی مرد خیلی گرم بود. گرمای این پتو از پرده سینما به داخل نفوذ می‌کرد. ای‌کاش یک پتو هم بود که می‌پیچیدیم دور خودمان.
"نظر به، راست". سرما اجازه نمی‌داد که آمر، راست را، راست تلفظ کند. چیزی می‌گفت شبیه "اوح". چیزی که از توی حلقش بیرون می‌آمد، کوچکترین شباهتی به راست نداشت. همیشه آرزو می‌کردم که مقابل خودم ایستاده بودم و نظر به راست من طلوع خورشید بود. شاید منظور آمر هم این بود ولی نمی‌دانست که نظر به راست خودش و ما فرق دارد. آنروز رنگ آسمان به روشنی هر روز نبود و علت را در نظر به چپ دیدم چرا که لکه ابری مقابل خورشید بود و خود خورشید هم از سرما در پشت ابر میلرزید. این‌را می‌شد از لرزش هایی که به ابر هم منتقل شده بود، دید. شاید هم میزبان ماه بود. چون ماه در آسمان نبود.
یعنی ممکن بود که شوفاژهای هتل کاخ روشن نباشد؟
"به بخشید جناب سروان، گازوییل توی منبع یخ زده. امشب شوفاژها سرده. یک بخاری برقی بهتون میدم که توی اتاق روشن کنید. فقط لطفن درجه‌اش رو روی کم بگذارید که فیوز نپره. البته ما برای همه این‌کارو نمی‌کنیم."
عقب گردی کردم و به سمت سنگ رفتم. ریگی برداشتم و با انگشتان یخ زده که توانایی فشار دادن ریگ به سنگ را نداشت سعی کردم که ریگ را به سنگ بچسبانم. به نیت گرم شدن هوا.
نمی‌چسبید. نمی‌چسبید. نمی‌چسبید. یک بار هم که چسبید بعد از یکی دو ثانیه افتاد. انگشتانم دیگر نای سعی دوباره را نداشتند. خاستم که بلند شوم و به راه بیافتم ولی به یخ ِ مزار ِ سلطان محمد خارزمشاه چسبیده بودم. افتادم و بدتر به یخ چسبیدم. اول فقط پاهایم چسبیده بود و حالا سمت چپ بدنم. هر تلاشی که می‌کردم بیشتر به یخ می‌چسبیدم.
خانم از دور به سر مزار می‌آمد. مرا که دید لبخند و چشمک همیشگی را زد و: "این جا چه می‌کنی؟ چرا این جا خابیدی؟ سردت می‌شه و سرما می‌خوری." و بی انتظار ِ پاسخ، ریگی برداشت و به سنگ چسباند. همان دفعه اول. بلند شد و از کنارم عبور کرد. که گرمای بدنش یخ های دور بدنم را آنقدر آب کرد که رها شدم. ریگ ِ خانم تا وقتی که یادم است به سنگ چسبیده بود. هیچ وقت نه فهمیدم که چه چیزی او را این قدر گرم کرده بود. سنگش هم احتمالن در اثر گرما ذوب شده بود و به سنگ بزرگ چسبیده بود. ولی همین دیروز بود که سر کلاس از سرما می‌لرزید.
"فصل زمستان را بنویسید."
"نظر به، راست." گرمای عجیبی چون نسیمی گرم در یک ظهر نیمه مرداد، ازسمت راست به صورتم خورد که سرک کشیدم که ببینم سرچشمه این نسیم را. که دیدم خانم با چهره ای گلگون از مقابل ما عبور کرد و با حرکت سر به سمت چپ در حالیکه در میان کله‌های دیگر محو میشد، بدرقه اش کردم. شیشه های عینکم بخار کرده بود. سرهنگ هم چنان می‌لزرید. نه سرهنگ، که همه می‌لرزیدند.
خورشید آن روز تا غروب در نیامد. غروب خودی نشان داد و خونین به منزل رفت.
"خانوم اجازه؟"
"خانوم اجازه؟ چی شو بنویسیم خانوم؟ ما فقط میتونیم بنویسیم که زمستان سرد است."
"هر چی از زمستان می‌دانید، بنویسید. اگه فکر کنید خیلی چیزها میتونید بنویسید. دیگه سئوال هم نکنید."
"چشم خانوم. توی منزل بنویسیم یا این جا خانوم؟"
"گفتم حرف نباشه."
از بغل دستیم پرسیدم. با نگاه. طوری وانمود کرد که او میداند که باید توی منزل بنویسد یا این‌جا ولی نمی‌تواند به من بگوید ولی حماقتش در این امر حتا از لبخندی که در این لحظه بر لب داشت هویدا بود.
شروع کردم به نوشتن. دستم را هم طوری گرفتم که نتواند از روی دستم تقلب کند. چون می‌دانستم که او به اندازه من نمی‌تواند زمستان را بنویسد.
"زمستان یکی از سردترین فصل های سال است. فصل های سال چهار تا هستند که یکی از یکی سردتر است و زمستان سردترین آنهاست. ما سردی زمستان را به خاطر اینکه در آخرش عید نوروز باستانی است و یادگار نیاکانمان می باشد، تحمل می‌کنیم.
نوروز ِ باستانی ِ آن سال خیلی سرد بود. خیلی.