جمعه، تیر ۰۹، ۱۳۸۵

اندر مصائب من در آن زمستان سرد-یک

زمستان سردی بود. شاید هم زمستان نبود و من در جایی بودم که زمستان بود. برف همه جا را پوشانده بود. یخ بود. آسمان هم ابری بود. هوا هم تاریک بود. همه‌اش بود. بود. بود.
از سرما می‌لرزیدم. تنها چیزی که گرمم می‌کرد زمزمه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ِ فروغ بود. چیزی که همیشه و در شرایط دیگر سردم کرده بود، حالا داشت گرمم می‌کرد.
من سردم است.
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخاهم شد.
ای یار،
ای یگانه ترین یار،
آن شراب مگر چند ساله بود؟
نگاه کن که در این جا زمان چه وزنی دارد.
از دور کلبه‌ای را دیدم. از دودکش ِ اجاق یا بخاری یا شومیه یا هر چیز دیگرش، بخاری، دودی، چیزی خارج می‌شد. دوربین عکاسی که وبال گردنم بود را با دستهای یخ زده و انگشتان بی‌حس راه انداختم که عکسی شاعرانه؟ نه، عاشقانه، نه، همین جوری یک عکس یادگاری از آن بیاندازم که دیدم دوربین باتری ندارد. به همان زحمت دوربین را از گردنم باز کردم و توی توبره‌ای؟ نه، ساکی که هم‌راهم بود گذاشتم. انگشتانم یخ زده بود و بی‌حس. درست مثل وقتی که به دبستان می‌رفتم. آن وقت‌ها هوا خیلی سرد تر از حالا بود. به مدرسه که می‌رفتم گاهی تا آخر زنگ اول دستهایم؟ نه که دستهای‌مان گرم نمی‌شد. هم‌کلاسی‌هایم را می‌گویم. یاران دبستانی را. بخاری همدان کار آن وقت‌ها هم با اینکه گر و گر می‌سوخت ولی فقط بچه‌های دور و بر خودش را می‌سوزاند. در این گونه مواقع خانم سعی می‌کرد که زنگ اول دیکته نگوید. گاهی هم که دست‌های خودش یخ‌زده بود و نمی‌توانست گچ را بدست بگیرد، می‌گفت. انگشتان ما عقب می‌افتادند. که با اشاره‌ای از ما، سرعت دیکته گفتن را کم می‌کرد. من علی رغم تمام این حرف و حدیث ها عاشق آن لحظات بودم. لحظاتی که کوچکترین اراده‌ و کنترلی روی نوشتن نداشتم. لحظاتی که انگشتان از مغز تبعیت نمی‌کنند و راه خودشان را می روند. مثلن س شکلی شبیه معده میشد. البته مطمئن بودم که آن دیکته با نظر ِارفاق تصحیح می‌شود. و در پایان هم، پایین نمره ات جمله کریه "خوش خط تر بنویسید" دیده نمی‌شد. و چه بهتر.
زمزمه کنان ِ شعر و لرزان خودم را به کلبه رساندم. کلبه ِ کلبه هم که نبود. خیلی بیشتر از کلبه بود. هر چه نزدیک تر می‌شدم بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. می‌شد گفت که یک ویلا بود. زنگ زدم. نه در زدم. توقع برق داشتن ِآن محل در آن فصل و روز از سال، شاید خیلی زیاد بود. این بود که در زدم و خانم گفت: "بیا تو" و رفتم . آن‌چنان که فکر می‌کردم گرم نبود. ولی حداقل باد و سوز نبود. دو آیتمی از سرما که من ازشون متنفرم. باد را تا حدی که به آن نسیم می‌گویند دوست دارم و نه بیشتر. درون ویلا نیمه تاریک بود و من مدتی طول کشید تا ببینم که آن‌جا خالی از هر وسیله ای است، الا ساعت. و یک شومینه در گوشه‌ای. با کنده سیاهی در میان توده‌ای خاکستر. پس دود از شومینه و از کنده‌ای که سیاه و در میان خاکستر زیادی مدفون بود در می‌آمد. این گونه ترکیب هم بیشتر از آنچه که گرمم کند، سردم میکند. آتش اگر بدون شعله باشد اصلن من را گرم نمی‌کند. درست است که می‌گویند دود از کنده بلند می‌شود ولی گرما از کنده بلند نمی‌شود. دود هم که گرما ندارد. فقط می تواند خفه کند.
ساعت ها همه از کار افتاده بودند. دیواری، رومیزی، مچی. یا باتری‌شان تمام شده بود و یا کوک‌شان. خیلی طول نکشید که بفهمم هیچ کس آن‌جا نیست. مگر صاحب صدایی که به من گفته بود: "بیاتو". و او را هم ندیدم. به کنار شومینه رفتم. دریغ از حتا یک جعبه نوشابه که رویش بنشینم و خستگی درکنم و علی رغم سرد بودن شومینه کمی گرم که نه، ولرم شوم. خودم را به دیواره شومینه چسباندم که پشتم که دیگر از سرما کاملن خم شده بود و یخ زده کمی گرم شود. گرم که نه، ولرم شود. چشم‌هایم را بستم. گوش‌هایم شروع به فعالیت کردند که صدای تیک تاک ساعتی را شنیدم. چشم باز کرده و به دنبلش رفتم که در زیر راه پله‌ای که به طبقه بالا می‌رفت پیدایش کردم. آنهم یک ساعت عقب بود. درش را باز کردم و پاندولش را با دست نگاه داشتم و آن تنها ساعت را هم از کار انداختم. به کنار شومینه باز گشتم. کنار دیوارش و پشت به دیوارش. چشم‌هایم را بستم و خابیدم. و دیگر بیدار نشدم. ولی می‌شنیدم و می‌دیدم که خانم می‌گفت:
من سردم است.
و میدانم که،
در تمامی اوهام یک شقایق وحشی،
جز چند قطره خون،
خانوم اجازه؟
- نخیر.توی دیکته که چیز نمی‌پرسند که.
خانوم اجازه؟ ما جا موندیم خانوم. جز چند قطره چی خانوم؟
خون.
مرسی خانوم یک کم یواشتر لطفن.
که.. در... تمامی... اوهام... یک شقایق.... وحشی
جز.. چند ... قطره ... خون.
جز.. چند ... قطره ... خون.
قطره.. خون
چیزی.. بجای... نخاهد ... ماند.
نقطه. سر سطر.
به خانم نگاه کردم. لبخندی از رضایت به او زدم. مانند همیشه چشمکی به من زد و در حالی‌که کتاب را مقابل صورتش می‌گرفت، انگشتان دست راستش را از پشت کتاب، "ها" می‌کرد که گرم شود. و کتاب در دست چپش لرزان، و در حال افتادن بود. کتاب را بست. دست‌هایش را به زیر بغلش برد و بعد از چند قدم راه رفتن گفت: "حالا هر کس دیکته نفر بغل دستی‌اش را تصحیح کند.
خانم، آن‌روز تا آخر وقت گرمش نشد.

1 Comments:

At ۴/۱۱/۱۳۸۵ ۷:۰۰ بعدازظهر, Anonymous ناشناس said...

با مقدمه که ضربآهنگ سرما بالا میگیرد و در دیکته خانم معلم به اوج میرسد گوشه تاریک ذهنم روشن میشود

 

ارسال یک نظر

<< Home